به گزارش «عمارفیلم»، حدود سه هفته بعد از شهادت مظلومانه محسن حججی، رزمنده مدافع حرم به دست تروریستهای داعشی، یکی از اکران کنندگان مردمی جشنواره عمار با حضور در منزل این شهید و دیدار با خانواده او، فیلم داستانی «سلام» را برای آنها اکران کرده است.
خانم حیدری، اکران کننده مردمی جشنواره عمار در شهر اردل چهارمحال و بختیاری، یادداشت زیر را درباره این اکران خودش نوشته است.
سلام و خداقوت خدمت کسانی که صفات جود و کرم الهی در دلشان نهفته است. هرانسانی در قبال دین و آیینی که خداوند در وجودش گذاشته، بیشک مسئول هست.
اکران شاید در چشم بعضیها کوچک باشد ولی من، اکران را جزئی از کل میدانم، تا جز به جز را جمع نزنیم به کل تبدیل نخواهد شد.
فرهنگرسانی به مردم رو انقلاب دوم کشورم میدانم و از این فرهنگرسانی خسته نخواهم شد و هر کجای کشور عزیزم لازم باشد، آن را خواهم برد و افتخار میکنم.
سختی راه هیچ وقت خستهام نکرده، با وجود مریضیهایی که داشتم ولی امان از زبان تلخ بعضیها که قصد داشتن نا امیدم کنن و باز هم خسته و ناامید نشدم و من توانستم ناامیدشان کنم گرچه نتوانستم مجابشان کنم ولی ساکتشان کردم و سعی کردم از راه بهدرم نکنن و خدا راهنمایم بود.
چند روز پیش برای استقبال یکی از آشنایانم که از خارج ازکشور میآمد، به فرودگاه تهران رفتم. این اولین بارم نبود که به استقبالش میرفتم بعد از رسیدنش با هم به اصفهان آمدیم، هر کجای شهر عکس شهید بیسر، آقا محسن حججی رو زده بودن، شهر رنگ و بوی شهدای کربلا را به مشام هر بینندهای میرساند.
اشکم سرازیر شد ناخودآگاه به یاد شهدای بیسر کربلا افتادم و خودم راسرزنش کردم که چرا من باید به استقبال مردی میرفتم که بویی از انسانیت و شهادت نبرده، مردی که تمام وقت و دانش خود را در اختیار امریکای جنایتکار گذاشته، دشمنی که دارَد سر محسن ها را از تنش جدا میکنه.
منی که دارم فیلم مدافعان حرم را اکران میکنم، چرا باید استقبال کننده آدمی باشم که وقتی عکس محسن را میبیند، هزار مزخرف میگوید.
با خود گفتم چرا به دیدن خانواده شهید حججی نرفتم، ماشین را نگه داشتم و با اشک پیاده شدم، گفت چرا پیاده شدی گفتم دیگه من نیستم یه نفر از نجفآباد داره صدایم میکند و باید برم منزل شهید محسن حججی. گفت بیا سوار شو، ما را مسخره کردی.
گفتم نه شما خودتان چندین ساله که مسخره کردهای و نیازی نیست به مسخره کردن من.
با اینکه بلد نبودم پرسانپرسان، گاراژ نجفآباد رو پیدا کردم، سوار شدم و به منزل شهید رفتم.
طبق معمول فلش فیلمها همراهم بود، نزدیک در که شدم مردی جوان، آمد استقبالم، بعد سلام و تبریک و تسلیت…
گفتم ازاردل و ازطرف بچههای دبیرخانه عمار آمدهام و سلام خدمتتون رسوندن. گفت من برادر شهید هستم، صبر کن پدرم و عمویم را صدا کنم.
بعد از چند لحظه هر دوی آنها آمدن و راهنمایی کردن داخل مجلس زنانه.
مادر شهید محسن را صدا زدن، اومد پیشم به رسم ادبی که پیش آن شهید بالامقام از فلیم خداحافظیش دیده بودم، پای مادرش را بوسیدم، گفت تو را بهخدا، شرمندهام کردی، درست همان جایی که محسن پای مادرش رو بوسید، بود.
خونه هنوز بوی محسن شهید رو میداد، بوی یاس به مشامم میرسد. من آنچه که دیدم، تجلی صبر و بردباری بود این خانواده. اصلا اشکشان را ندیدم و آنها مردم را دلداری میدادند.
با خود گفتم خدایا من ندیدم حضرت زینب چه کشید و چطوری صبر و طاقتش رو به این خانواده عطا کرده است.
وقتی دیدم کاروان المپیک و تیم کاراته دختران نهساله همدان که آمده بودن مدال طلای کشوری و بینالملی خود را هدیه کردن به این خانواده، من دوباره از استقلال آن مرد خجالت کشیدم و از سر کرامت این دختربچهها گریهای عجیب آمد سراغم…
خلاصه بعد از ناهار، مادر شهید گفتن فیلم رو بیا نمایش بده تا خونه خلوت هست، بتونم خوب نگاه کنم. عصر از دانشگاه آزاد، مهمان داریم، شلوغ میشه.
آنهاحتی دستگاه دیجیتال هم نداشتن که بشه فیلم را از تلویزیون نمایش بدم، خواهر شهید اومد با لپتاپ نمایش داد ولی بعضیها با داشتن ماهواره هم راضی نیستن و دوست دارن برن تو ناف آمریکا و اروپا تاشاید مشکلشان حل شود تا نه شرقی و نه غربی گفتنشان گل کند و ثمرهاش مثل آن آشنای من شود که هیچ اثری ازخانوادهاش باقی نمانده برایش… و حتی بجایی رسیده که به من میگوید داری برای تروریستهای ایرانی تبلیغ و فرهنگسازی میکنی.
این حرفها از تیر داعشیها هم سختتر است، اون مرا تروریست قلمداد کرد ولی من گامی بلندتر برداشتم تا خودم رو رساندم منزل آن شهیدبالا مقام…
و با دیدن شکیبایی و قدرت بزرگواری آنها همه چیز را فراموش کردم و آن مرد نادان را به خدا واگذار کردم.
با دیدن تیم کاراته که اومده بودن تا مدالهای خود را هدیه کنند، دلم آرام گرفت و خدا را شکر کردم.