حاشیه نگاری از افتتاحیه هفتمین جشنواره فیلم عمار / عمارها در گلدن سیتی!

ساعت از هفت گذشته است . . . . .

چشم میگردانم تا نام “فلسطین” را بر سر در مکانی با هیبت سینما پیدا کنم ، بار اولیست که این جا می آیم و کمی سردرگمم.

گلدن سیتی سابق شاید هیچ وقت فکر نمیکرد روزی محل تجمع این قشر از مردم شود و شکل و شمایل هر روزه اش تغییر کند…

عینک بر چشم میگذارم تا ازین واهمه ی تجربه ی اول کاسته شود و لااقل دور و برم را دقیق ببینم!

وارد لابی شدم و اولین مقابله ام با میزی پر از رز های قرمز بود ، سرعتم برای دیدنش کم شد اما زیاد خیره نشدم ، چون حدس زدم اگر برای عموم باشد حواسشان به تازه وارد ها هم هست!

دو نفری که پشت میز نشستند اینقد مشغول حرف هستند که توقف و نگاه کوتاه من ، توجهشان را جلب نکرد .

خب خیلی هم عجیب نیست! خانم ها گل دوست دارند ، حتی اگر دیرشان شده باشد و صدای مجری و شروع مراسم به گوش برسد!

لابی تقریبا شلوغ است و این بار اولیست که در افتتاحیه ی این جشنواره خود را میبینم و هر سال تلویزیون، روایتگر لحظات آن برایم بود.

از اخرین درِ سمت چپ، وارد سالن شدم.

صندلی ها پر به نظر میرسند ، همان جا یکی از دوستانم که از مسئولان سالن است مشتاقانه پذیرایم شد اما بعد به سمت طبقه دوم راهی ام کرد!

با قیافه ای مچاله تفهیمش کردم ک میخواهم پایین باشم و اون هم با لبخندی سکوت کرد و تعارف خود را پس گرفت .

جلو رفتم ، برنامه در حال اجراست و من نزدیک سن می شوم .

در آن میان نادر طالب زاده را دیدم ، شخصیتی که برایم خیلی جذاب و قابل احترام است و از دغدغه های امشبم نرسیدن به سخنرانی ابتدایی اوست .

همین طور سالن را نگاه میکنم ، البته بیشتر ردیف های اول، که بلکه چهره ای اشنا بیابم .

اما ظاهرا فقط مجری و چند تن از عکاسانِ جلوی استیج،  غیر از طالب زاده برایم شناخته شده اند.

راسیاتش اولِ راه دست و پایم را گم کردم !

انگار این غریب بودنِ چهره ها دستم را برای نوشتن بسته بود .

نمیدانم چرا فراموش کردم اینجا جشنواره فجر نیست ، اینجا نمایش ادم های معروف نیست، اینجا پسوندش  “مردمی” انتخاب شده ، خلاف چنین محافلی …

حالا با این مرور ها ارامش این غریبگی به دلم نشست و یادم افتاد اینجا اشخاص مهم نیستند ولی حرف هایشان ، چهره هایشان ، آثارشان مهم و زیر ذره بین است.

علی صدری نیا که بیشتر با دیدنش لبخند روی لبم ظاهر میشود و دکتر سلام را برایم تداعی میکند ، مشغول اداره ی ساعاتیست که این بار خرمنی بغض را روانه ی گلوهایمان میکند.

تا به خودم آمدم و کمی جاگیر شدم ، نوبت بخش فیلم ما و نماهنگ بود.

در هر بخش داوران با کلیپی معرفی میشدند و بعد برگزیدگان برای فتح فانوس هایشان روی سن می امدند.

هم چنان گل های رز را با چشمانم پیگیرم، انگار عده ی خاصی از آنها به دست دارند.

حالا فهمیدم آن میز فقط برای عده ای به پا شده بود.

سالن پر شده و متاخرین به طبقه ی دوم هدایت میشوند.

اما هنوز کسانی هستند که ایستاده اند و سالن اصلی را ترجیح می دهند.

حضور خانواده ی شهدا علی الخصوص خانواده ی مدافعان حرم که البته ظاهرا برایم شناس نیستند اما مدام اسمشان سالن را پر کرده،   امسال را با افتتاحیه های قبل متفاوت میکند.

نمیدانم حداقل من به این عده که مدافع حرم نامشان دادند حساسم!

حساسم چون این ها شهادت را برایم از قاب هایی که از دهه شصت به یادگار مانده بود بیرون آوردند و طعمش را چشیدنی کردند.

مجری بخش تازه ای را به حضار معرفی میکند،

عنوانش توجهم را جلب کرد.

از جوایزی سخن گفت که اهدا کنندگانش کسانی غیر از مسئولان این مراسم اند،

جوایزی که مردم به انتخاب دلشان برای اثاری از اثار منتشر شده تهیه دیده اند و حالا اغازگر این حرکت، مادر شهیدی ست .

نامش را که خواند دقایقی سن خالی بود!

معلوم بود پاهایش سخت جلو میرود

اما مهم نبود ! چشم ها را به سن دوخته ایم،

با کمک دو نفر بالا امد و روی صندلی نشست.

نفسی تازه کرد و رو به مجری چند جمله گفت .

از انگشتر همسرش حرف زد که نهایتا فانوس حسین دارابی شد !

تمام مدت عکس شهیدش را روی پاهایش نشانده بود ، شنیده ام مادر ها هر چقد هم فرزندانشان بزرگ شوند برایشان فرقی نمیکند، برای آنها همچنان بچه اند…

عکسش را اما این بار سر جای همیشگی پسری که نبود گذاشت و مدام روی پاهایش مادری میکرد.

انگشتر پدر شهید موسوی زاده ، دارابی را به وجد اورد و اثرش به نام “دایو” کمی بیشتر  به خورد ذهن مخاطب فرو رفت ، چرا که از امشب انگشتری متفاوت ضمیمه ای آن شده است.

مادر شهیدان خالقی پور دومین هدیه ی مردمی را به روی سن می اورد .

چفیه ای که ۶ سال بر گردن رسول خالقی پور بوده و پس از شهادتش به ایشان برگرداندند ، در دستان تنها پسرش بود.

رونمایی ازین هدیه اشک را بر چشم ها نشاند و همهمه را به یک باره خواباند .

هم چنان در میانه های مراسم، خانواده شهدا و مادران و پدران پیرشان به جمع اضافه میشوند.

مادر شهیدان خالقی پور اصرار دارد که بگوید میدانم این پارچه ای که انتخاب کردم ارزش مادی ندارد ولی …

هنوز به ولی نرسیده شانه ها تکان میخورند ، دلم میخواست قد علم کنم و صدایش بزنم که مگر ارزشمند تر از این هم هست ؟!؟

باز ادامه داد که این چفیه تا شده نبوده ، ۴٠ روز به گردن رسولش مانده بوده و بعد با همان شمایل، سوغاتی را فرستادند.

میگفت بیانش چه راحت است! اما نمیدانید چه بر سر دلم امد تا خون این چفیه را شستم…

جملاتش اتش میزد ، عکاس ها خلاف همیشه زیر سن نشسته بودند و تقلای ثبت صحنه ی برتر از سرشان افتاده بود.

این تکه پارچه که انگار خانه به خانه ی مربع هایش روایتگر جهاد رسول و همرزمانش بود ، تقدیم فیلمسازان عمار شد.

حالا بانو خیر النسا به روی سن دعوت میشود

و در همین حین کلیپ معرفی اش به روی پرده میرود. صحنه های پخت نان برای عماریون پخش میشود که تشویق ها را محکم تر میکند.

با تشویق حاضران روی سن امد.

اتفاقی کنار یکی از خبرنگاران خبرگزاری فارس قرار گرفته ام و با اشتیاق تیتر هایی ک مینویسد را دنبال میکنم ؛ خبر نادر طالب زاده به چشمم خورد و دوباره داغِ نبودن پای صحبت هایش برایم تازه شد!

متوجه سن میشوم،

پیرزنی که با لهجه ی خاصِ  خودش تند تند شروع به توضیح میکند .

دست های لرزان خیر النسا پاهایم را سست کرده ،

امشب را مهمان او هستیم و من مشتاق تجربه ی طعم نان هایش.

سه مادری ک زینت بخش سن افتتاحیه شده اند سالن را روی پا بردند.

ایستاده تشویقشان کردند تا کمی از هیجانی که رنگ غیرت و وامداری داشت ، تقدیم شان شود.

کاری جز این از دستمان بر نمی امد.

در همین حین بسته ها بین مردم پخش میشود.

حالا همه نان های دست پخت روستاییان صدخرو را به دست گرفته اند و عده ای مثل من برای چشیدن آن صبر را کنار گذاشتند و همان جا شروع کردند!

عطر زنجبیل مطمئنت میکرد که تحفه ای از خراسان برایمان مهیا کرده اند.

کلیپ خانم دباغ روی پرده میرود.

صدا را میشنوم، اما از گوش کردن خبری نیست!

حواسم جا مانده ، جملاتی از کلیپ مرا متوجه خودش میکند.

از شکنجه هایش میگوید .

طاقت شنیدن ریز این حرفا را ندارم ، باز در همان افکار قبلی غرق میشوم.

جمله ای بامزه مرا مجدد به پرده ی نمایش میکشاند؛

از ترشی های خانم دباغ حرف میزنند

که زبان زد بوده و فصل به فصل ترک نمیشده!

و اشتیاق آقا برای این ترشی ها…

لبخند به لبم امد ، دلم ضعف رفته بود برای هر دو یشان!

شیرزنی که با آن سبقه ، کدبانویی را رها نمیکرده و رهبری که حواسش به ترشی های خوشمزه هست!

دختر و همسر مرحومه دباغ با صدای علی صدری نیا دعوت شدند.

بانویی روی سن امد …

سکوتِ پیش از حرف های دختر کمی سوال برانگیز است اما بعد از دقایقی با نگاهی که بین جمع میگرداند نشان میدهد این تامل برای یافتن پدر بوده و اصرار برای حضور شان بر سن ک نتیجه نداشت .

اجازه را گرفت و شروع کرد.

صحبت هایش با جمله ای از امام اغاز شد،

حس میکنم علاوه بر بقیه حاضران با امام انس دارد ،  تا ۴٠ روز پیش مادرش ، از آن یادگارانى بود که عطر خمینی را همراه داشتند و دارند و شاید همین بود که استارت گفت و گو را با نام او زد.

خانواده ی شهیدان سرلک و کبیری که از شهدای مبارزه با فتنه ٨٨ هم بودند برای اهدای هدیه و تقدیر از بانوان مبارز انقلابی که با نام و یاد خانم دباغ عجین بود ، بالای سن امدند و یک کاشی از حریم رضوی ، به دختر ایشان تقدیم کردند.

برگزیدگان بخش فیلمنامه با دعوت چند تن دیگر از خانواده ی شهدا جز قسمت بعدی برنامه است.

بعد از آن نوبت بخش برنامه تلویزیونی میرسد، تشویق ها برای محسن مقصودی کارگردان برنامه ثریا اوج میگیرد!

تشویق ها هر بار یک صدا دارند اما کاملا حسشان متفاوت است و چه خوب منتقل میشود!

فانوس دارِ هر ساله ی عمار ، جایزه اش را به مصطفی احمدی روشن و خانواده اش تقدیم میکند.

 فانوس ها به دست عماریون برتر میدرخشد.

نشانی که از این به بعد برای نشان دادن نشانی ها !  لازمشان خواهد شد و مسئول ترشان میکند.

نشانی که از سیمرغ و امثالش ، تعهد اور تر است آنهم با طعمی متفاوت!

علی نصیرنژاد دعوت میشود

اسمش برایم آشناست،

از همهمه ی پشتی ها یادم می افتد همان است که کِری کِری کنان کُری خواند !

دور و بری هایم شعر را حفظ اند و با او همراه میشوند،

خنده هایمان با اجرای این قطعه ی طنز سیاسی، به اوج میرسد.

پدر یکی از شهدا دسته گلی که در دست داشت را ما بین اجرا به نصیر نژاد داد .

نحوه ی بلند شدن این پدر کمی خاص بود و حتی این تصمیم به یک باره اش.

حس میکردم مثل ما لبخند میزد اما دندان هایش هم روی هم میفشرد…

انگار میخواست حب و بغض را یک جا به صحنه بکشد و کمترینش این بود ک اینگونه نصیر نژاد را تقدیر کند تا اتفاقات اخیر سیاسی را کوبیده باشد! 

بعد از این، جمعیت کم کم متفرق شدند و من جایی برای نشستن یافتم و به تماشایی اخرین پرده از این برنامه که پخش مستندی بود، نشستم…

نشستم اما بیشتر به هوای رفع خستگیِ این چند ساعت سرپایی بودن!

به خودم که امدم دیدم چیزی از مستند عایدم نمیشود چون حواسم بیرون بود و فقط دردِ پا مرا به صندلی چسبانده بود!

حس کردم چقدر سوژه را از دست دادم ولی باز چند دقیقه ی اخر خودم را به لابی کشاندم.

به هیاهوی نهایی رسیدم و البته میزی که برای پذیرایی چیده بودند،

شیرینی و چایی و اب معدنی!

همینکه شیرینی را بر میدارم صدایی که با پوزخند همراه است به گوشم میرسد؛

” آب معدنی دماوند!؟!

هه دماوند! “

شیرینی را برداشتم و دوری زدم.

اکثرا رفته بودند، تنها چیزی که توجهم را جلب کرد دوربین دکتر سلامی ها بود که محسن مقصودی را حسابی به حرف کشیده بودند!

و تا اخرین لحظاتی که بودم ، هم چنان نماینده ی ثریایی ها ، مشغول سر و کله زدن با آنها بود!

قبل از بیرون رفتن یاد سلفی افتادم ، با بی میلی سراغ گوشی رفتم .

همین که دوربین گوشی روشن شد بالای سرم جمله ی سر در ورودی را دیدم و تداخل عبارتِ “جشنواره ی مردمی فیلم عمار ” با سر جنابمان  وادارم کرد ازین سلفی نگذرم!!

حالا درست است گل رز نداشتم اما یادگاری تصویری و البته خویش انداز ! از افتتاحیه ی جشنواره عمار در دستانم بود.

 

عرفانه فتحیان

۱۰ دی ۹۵

روزبه قمصری