به گزارش «روابط عمومی جشنواره عمار»، پنج پتو هم کارساز نشد، یکی دیگر از بچههای سینماسنگر در هوای سرد بامدادان هویزه سرما خورده است، سیدحسن هم که سرما خورده پی تهیه دارو میرود که وضعشان بدتر نشود.
امروز سیزدهمین روز سینماسنگر در جوار مزار شهدای هویزه، هوا ابری و گرفته اما باد شدیدی که میوزد فرصت باریدن را از آنها گرفته است. شانس آوردیم به خاطر باران روز قبل، هنوز میتوانیم نفس بکشیم و هنوز گرد و غبار، هوا را نگرفته است.
صبحانه کره و مربای تکنفره را تازه شروع کردیم که یکی از بچهها به روال روزهای قبل، اکرانهای سینماسنگر را با پخش نماهنگهای پر سروصدا آغاز میکند.
جمعیت داخل آمدند و ما هم مشغول صبحانه؛ حس خوبی نداشتیم…
نزدیک اذان ظهر بود که زائرانی با پرچمهای لشگر فاطمیون دیدیم. رفتیم دنبال مسئولشان که یک روحانی تقریبا ۳۰ سالهای بود دعوتشان کردیم به سینماسنگر. جشنواره عمار را میشناختند وقتی گفتیم میخواهیم مستند مادرانه و نماهنگی درباره فاطمیون برایشان اکران کنیم، حاج آقا دستی به شانهام زد و گفت «اینا رو که خودمون میسازیم بهتون میدیم»، گفت نماهنگ کافی است «مادرانه را پخش کنید اینها شاکی میشوند، اینها همسر شهید، مادر شهید هستند، میگن چرا برای شهید ما فیلم نساختین»
بههر حال قرار شد بعد از نماز سینماسنگر بیایند البته گفت سعی میکنیم بیاییم.
سینماسنگر که آمدم یکی از بچهها گفت نماهنگ وارثین را که درباره لشگر فاطمیون است پخش کردیم بعد از اکران، خواهر یکی از شهدای این لشگر به ما گفت « تنها جشنواره عمار به شهدای ما احترام میذاره». انگار همهشان جشنواره عمار را میشناختند.
نماز تمام شده بود منتظر بودیم اما خبری نشد، رفتم ببینم کجا هستند، دنبال پرچم زرد فاطمیون بودم، کنار اتوبوسها بودند، به مسئولشان گفتم ما منتظرتان بودیم شما دارید میروید…
وقت نماز که شد مثل روزهای قبل، جمعی از خانمها برای اقامه نمازشان داخل سینماسنگر شدند، ما هم بیرون رفتیم.
بعد از نماز و ناهار، یادمان، خلوت شده بود، زائران به سمت مناطق عملیاتی راهی شده بودند.
بیرون سینماسنگر، یکی از زائران وقتی متوجه شده مستند داد را هم میفروشیم به بچهها گفته بود، «شرمنده شهدا نیستید که این را اینجا پخش میکنید وقتی جلویش را گرفتند!» دانشجوی دانشگاه امیرکبیر بود، منظورش، لغو مجوز اکران مستند داد در اصفهان از طرف دادستانی بود. انگار از ماجرا خبری نداشت، سیدحسن که مسئول فروش بود، ماجرا را برایش توضیح می دهد اما او آخرش گفت «اینها(مستند داد) را نباید برای مردم پخش کنید، مردم نمیتوانند تحلیل کنند».
انگار همین مردم نبودند که انقلاب کردند، رفتند جنگ، حماسه نه دی آفریدند… نمیدانم چرا برخی، مردم را هیچوقت نمیبینند، انگار مردم جایی در حساب و کتابهایشان ندارند…
مستند داد مستندی دانشجویی است که طی آن، تعدادی از دانشجویان عدالتخواه به همراه یک مستند ساز پیگیر برخوردهایامنیتی و قضایی ناروایی که با اعتراضات صنفی مختلف در سالهای اخیر شده از جمله اعتراض رانندگان در بندرعباس و شلاق خوردن کارگران معترض معدن آق دره و اعتراضات پرستاری میشوند و در پی حل کردن معادله سه مجهولی جمهوریت، امنیت و عدالت هستند.
دو برادر سیدحسن و سیدحسین هم که فروش منتخب فیلمهای عمار را برعهده دارند، غذا که اضافه میآید، نه نمیگویند فرقی هم نمیکند تخممرغ آبپز باشد یا ماکارونی! به خصوص که حالا دو نفر از بچههای سینماسنگر، رفتند.
شب، خادمان یادمان، مهمان ویژه سینماسنگر شدند، پر شروشور بودند. اول کار، مستندی درباره خودشان پخش کردیم که با خندههای مکررشان همراه بود و بعد دوئل و تخریب بهشت.
تخریب بهشت را که دیدند انگار داغ دلشان تازه شده، برگه خواستند تا نظرشان را درباره این «فاجعه فرهنگی» بنویسند. چند نفر هم جلوی دوربینمان آمدند، از تبریز، شوشتر و باغملک بودند، گلزار شهدای آنها را به عنوان یکسانسازی، تخریب کرده بودند.
خادم شوشتری میگفت گلزار شهدای شهرمان الان طوری همسطح زمین شده که هر موقع باد و بارانی میآید مزار شهدا، گلآلود میشود کسی هم نیست رسیدگی کند. میگفت قبلا هر شهیدی، جعبه آلومینیومی داشت که در آن، خانواده شهید، عکس، وصیت و یادگارهای جبهه فرزندشان را میگذاشتند ولی الان نه… میگفت خیلی از مادران شهدا به این کار اعتراض داشتند، تجمع هم کردند ولی صدایشان به جایی نرسید. خیلی از یادگارهای شهدا هم در جریان تخریب، از بین رفتند طوری که مثل ضایعات گوشهای ریخته بودند…
ساعت نزدیک ۱۰ شب بود، دوباره سر و کلهی کودکان پیدا شد، انیمیشنهایی را که داشتیم برایشان پخش کردیم ولی دستبردار نبودند منتظر بودیم بروند شام بخوریم.
ساعت ۱۱ شده بود، «گودزیلا وارد میشود» را پلی کردم، گفتم «این، دیگه آخریشه، فردا صب بیایین دوباره…»
شام را که خوردیم تقسیم شدیم چند نفرمان رفتند محل اسکان زائران، ما سه نفر هم ماندیم سینماسنگر، پتوها را پهن کردیم، امشب یک پتوی دیگر هم اضافه شد، شش پتو برای هر نفر.
باران هم بالاخره شروع شد…