اولین اختتامیه عمار بعد از حاج قاسم برای من

حاشیه‌نگاری اختتامیه سیزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار

محمدرسول نوروزی

با چند نفر از عوامل برگزاری اختتامیه برای رفتن به سینما فلسطین همراه شده‌ام، نیم ساعتی به ساعت 6 که قرار است برنامه شروع شود مانده است و ماییم و ترافیک بعد غروب تهران؛ آنقدر عجله دارند که قصد دارند اگر پشت ترافیک گیر کردند، ماشین را رها کنند و به سمت سینما بدوند اما من که در برگزاری نقشی ندارم، می‌توانند ماشین را رها کنند و بروند، من برایشان آن را می‌آورم!
ترافیک حریفمان نمی‌شود و یک ربع به شش به سینما می‌رسیم، به محض پیاده شدن به سمت سینما می-دوند اما من عجله‌ای ندارم خرامان خرامان به آن طرف می‌روم.
خیلی از کارهایم مانده است اما خودم را به سالن رسانده‌ام بعد از چند سال اختتامیه جشنواره عمار را باشم، از شهادت حاج قاسم تا امشب، نه اختتامیه عمار آمده‌ام نه افتتاحیه، نطنز دیشب را در نظر نگیریم، حتی روزهای عادی جشنواره را هم نیامده‌ام، نه این که نخواهم، قسمت نشده است، بعد از رفتن حاجی، خیلی رزق‌ها، از خیلیا گرفته شد و خیلی بلاها نازل، هنوز هم دنیا به قبل آن برنگشته است.
اینترنت گوشی را خاموش می‌کنم تا از حجم کارهای نکرده غافل شوم و پیام‌های متوالی کار روی شانه‌ام نگذارد اما خاموش کردن اینترنت چه فایده که کتاب‌هایی که باید به خانم رضوی بدهم در دستم است و فلشی که باید عکس‌های نطنز دیشب را بگیرم، در جیبم، پیمان هم که مدام زنگ می‌زند و پیگیر گرفتن عکس‌ها است.
کاپشن بر تنم سنگینی می‌کند و کتاب‌ها هم در دستم، خودم را هم می‌شناسم، آدمی نیستم که بخواهم از الان بروم روی صندلی بنشینم تا آخر مراسم، آن‌ها را هم بذارم صندلی کناری، اگر جا باشد، مطمئنا تا پایان مراسم در حال دور زدن در دور و اطراف خواهم بود، هر چند هیچ وظیفه و مسئولیتی در برگزاری ندارم؛ مراسمم آنقدر که من تجربه دارم، زودتر از ساعت 10 تمام نخواهد شد، هر چند بخواهند ساعت شش شروع کنند.
کاپشن را به غرفه پذیرایی می‌دهم که یک گوشه‌ای بگذارند، قبول نمی‌کند، می‌گویند امانات نداریم، می‌گویم: «بذار یه گوشه، منم از خودتونم!»
داخل سالن می‌شوم، هنوز در حال آماده شدن برای شروع مراسم هستند، چند ردیف مانده به آخر، می‌نشینم، یک نفر از انتظامات مراسم تقاضا می کند، در ردیف‌های جلوتر بنشینم، می‌گویم: «قرار نیست یه جا بنشینم، منم از خودتونم!»
تا او می‌رود سروکله انتظامات بعدی پیدا می‌شود، جواب او را هم مثل قبلی می‌دهم: «منم از خودتونم!»
هنوز مراسم شروع نشده‌است؛ از سالن خارج می‌شوم تا دنبال عکس‌های نطنز بروم، مسئول رسانه گفته است شب بیا اما دم مراسمی جوابگو نیست، بالاخره با تماس گرفتن با گوشی یک نفر از بچه‌های جشنواره، گوشی را جواب می‌دهد و می‌گوید: «آخر شب بیا»، این را به پیمان می‌گویم و از دست این یک مورد خلاص می-شوم، فقط مانده است کتاب‌های خانم رضوی که وبال گردنم شده‌اند و با آنها پله بالا پایین می‌روم؛ او هم بالاخره پیدایش می‌شود و کتاب‌ها را تحویلش می‌دهم تا برای دور زدن‌های الکی حین مراسم، سبک‌بال باشم.
سری به سالن می‌زنم تا ببینم مراسم شروع شده است یا نه؛ هنوز در حال آماده شدن هستند، دوباره یک نفر از انتظامات که دفعه قبل گفته بود جلوتر بنشینم، همین را می¬گوید، نگاهش می‌کنم و می‌گویم: «از خودتونم!»، می‌گوید: «دیدم چهره‌ات آشناست!»
مراسم هنوز شروع نشده است، من هم نمازم را نخوانده‌ام، فرصت را غنیمت می‌شمارم تا هنوز که اختتامیه آغاز نشده است، نمازم را بخوانم.
بعد از صرف غذای روح، به غرفه پذیرایی جسم می‌روم اما جز چای چیزی ندارد؛ چای رو می‌خورم و به سمت سالن می‌روم، هنوز مراسم شروع نشده است، انتظامات سالن به سمت من می‌آید تا من را به سمت جلو راهنمایی کند، با او چشم تو چشم می‌شوم و لبخند می‌زنم، می¬گوید: «تو هم از خودمونی!»
از سمت راست سالن به کنار سن مراسم می‌روم که هر آنچه قرار است روی سن برود و از مراسم پخش زنده شود، آنجا مدیریت می‌شود؛ در شلوغی مراسمی که شروعش به تاخیر افتاده است، کسی علاقه‌ای به دیدن من ندارد، آنجا محل خوبی هم برای رفتن به پشت سن نیست، پایت به یک سیم بخورد، عاقبتش نامعلوم است، زودتر صحنه را ترک می‌کنم.
سالن را دور میزنم و از سمت چپ به پشت سن برنامه می¬روم، همه مشغول کار خودشان هستند تا زودتر مراسم شروع شود اما به من که عنصر اضافی آنجا هستم، چپ چپ نگاه می‌کنند، ترجیح می‌دهم فعلا در دست و پایشان نباشم تا زودتر مراسم شروع شود.
دیگر چیزی به شروع مراسم نمانده است، آخر سالن می‌نشینم، اختتامیه سیزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار با فیلمی از قرائت قران شهید فرید الدین معصومی از شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ آغاز می‌شود، برعکس دوره‌های قبل که قاری‌های افتتاحیه و اختتامیه عمار فرزندان شهدا بودند، امسال قاری مراسم خود شهید است.
مجری برنامه را با نام شهدا شروع می‌کند و حرف¬های آغازینش را با نام حاج قاسم ختم می‌کند، تا این لحظه فکر می‌کردم آخرین باری که اختتامیه جشنواره را آمده‌ام، همان جشنواره‌ای بود که حاج قاسم در زمان برگزاری آن شهید شد اما کلیپ آغازین را که می‌بینم، می‌فهمم همان را هم نبوده‌ام، این اولین اختتامیه عمار است که بعد حاج قاسم آمده‌ام، قبل از نطنز دیشب هم آخرین بار که به جشنواره عمار آمدم، شب شعر شام شهادت حاجی بود که جایگزین نطنزی شد که به خاطر شهادت حاج قاسم لغو شده بود.
تقدیرهای مراسم را با بخش آرمان روح‌الله و حافظه ملی شروع می‌کنند، بخشی که با دیدن کلیپ مربوط به مراسمش می‌فهمم همان مراسم دو شب پیش است که خبر داشتم سیدمحمدجواد، آنجا دستکش ننه عصمت را گرفته است، اما تا این لحظه فکر می‌کردم آن بخش شعر و گرافیک جشنواره عمار بوده است نه بخشی با نام و عنوان مستقل، بخشی برای کسانی که در چند ماه گذشته با تولیدات رسانه‌ای در مقابل آشوب‌ها جنگیده‌اند، منتها هنوز نمی‌دانم اگر پریشب تقدیر این بخش بوده است، پس تقدیرهای امشب از برگزیدگانش چیست که آن را هم با توضیحات مجری می‌فهمم؛ سه شنبه از برگزیدگان بخش شعر، موسیقی و گرافیک آرمان روح‌الله تقدیر کرده‌اند، امشب هم برگزیدگان بخش مستند.
نوبت به موزاییک مرگ برآمریکا است، از هفتمین دوره جشنواره عمار اکثر اختتامیه‌ها را حضور داشته‌ام و اکثر جوایز را می‌شناسم اما این یک مورد برایم تازگی دارد، آن جور که از کلیپ می‌فهمم این جایزه از همان سال شهادت حاجی به جوایز اضافه شده است.
نوبت به اهدای چفیه شهید خالقی‌پور می‌رسد، امسال قرار است استاد جمال شورجه آن را با خود ببرد، فیلمی در معرفی استاد شورجه پخش می‌شود؛ پیرمردی کنار من نشسته، اول استاد شورجه را داخل فیلم می‌شناسد و با خود می‌گوید، چقدر پیر شده است، بار دوم که استاد رو می‌بیند، می‌پرسد: «شورجه است؟»، می‌گویم: «بله»، می‌گوید: «خیلی پیر شده است»، بار سوم در مورد یکی از مصاحبه شنوندگان داخل فیلم که نابینا است، می‌پرسد: «چرا نابینا است؟»، نمی‌شناسم، می‌گویم نمی‌دانم، من که نشانه‌ای ندارم اما ظاهرا فهمیده است از خودشانم!
از کنار او بلند می‌شوم و به پشت صحنه مراسم می‌روم، گروه سرود اول در حال آماده شدن برای اجرا هستند، نزدیک بخش مدیریت مراسم که می‌شوم، مسئول سن می‌گوید: «خیلی رو مخی!»، روی مخ بودن چیزی نیست که با از خودشان بودن رفع شود، آنجا را ترک می‌کنم تا کارشان را بکنند، همین دو سه باری که به آنجا رفتم برای امشب کافی است.
در میانه‌های سالن می‌نشینم، سه نفر کنار من نشسته‌اند، قابلیت سلفی گرفتن گوشی با نشان دادن دست را امتحان می‌کنند اما گوشی‌هایشان عمل نمی‌کند؛ یک ربع نیم ساعتی است که کنارشان نشسته‌ام و هنوز درگیر گوشی هستند، به لابی می‌روم، خیلی سرد است، زیاد معطل نمی‌کنم، به سالن برمی‌گردم.
سهیل اسعد پشت تریبون می‌رود، اینترنت را برای چند لحظه روشن می‌کنم، از حرف‌های سهیل اسعد، فقط همان اولش را می‌فهمم که می‌گوید «همانطور که می‌دانید، من آرژانتینی هستم، ما قبل از این که با ایران آشنا شویم، با انقلاب اسلامی آشنا می‌شویم»، نوفیف است که پشت نوتیف می‌آید، مهم‌ترین هایش را جواب می‌دهم، تا به خودم می‌آیم، سخنان سهیل اسعد تمام شده است، می‌خواهم اینترنت را خاموش کنم که سیدحمید پیام می‌دهد، جواب می‌دهم و سریع خاموش می‌کنم تا بقیه مراسم را از دست ندهم.
برای اهدای جایزه شهید فخری‌زاده که قرار است امسال به زنان موفق برسد، از پسر شهید دعوت می‌شود تا روی سن برود و مجری تقاضا می‌کند به افتخار شهید بلند شویم، از این بلند شدن استفاده می‌کنم دوباره سری به لابی می‌زنم، امضای عهد با حاج نادر طالب‌زاده که مجری چند دقیقه پیش حرفش را زده بود، نصفش پر شده است، امضای خودم را به بعدا موکول می‌کنم تا فعلا همان‌هایی که آنجا هستند امضا کنند و دوباره به داخل سالن بر‌می‌گردم، همانطور که از بلندگوهای سالن شنیده می‌شد، زنان موفقی که قرار بود جایزه شهید فخری زاده را دریافت کنند، روی سن آمده‌اند اما دو نفر از چهار برنده بیشتر است، دو دختر کوچک یکی از برگزیدگان که همراه مادرشان آمده‌اند.
مراسم رو به پایان است و آخرین تقدیرها که چشمم به یکی از همان سلفی بگیران می‌افتد که برای دریافت جایزه می‌رود، فیلمبردار فیلم کوتاه محافظ است، فیلمبردار است که وسط مراسم هم با دوربین گوشی کار دارد.
آخرین قسمت اختتامیه یک سرود است، یک سرود که آن را دو دختر و دو پسر کودک و نوجوان اجرا می‌کنند، همان شروع کار، موسیقی گروه سرود قبل پخش می‌شود اما بعدش قطع می‌شود و کار این گروه شروع می‌شود، منتها آنقدر نسبت به پخش شدن کار گروه سرود قبل طبیعی رفتار می‌کنند که نمی‌دانم واقعا اشتباه شده است یا این هم بخشی از اجرا است.
مراسم تمام می‌شود اما من در این شرایط و شلوغی‌های بچه‌های برگزاری، باید به دنبال عکس‌های نطنز شب قبل باشم، نمی‌دانم تا کی باید اینجا باشم، از خودشان بودن، دردسرهایی هم دارد!