به گزارش «عمار فیلم»، نهمین ضیافت افطاری فعالان جبهه فرنگی انقلاب اسلامی، شب گذشته با حضور اهالی فرهنگ و هنر انقلاب از جمله نادر طالب زاده، ابوالقاسم طالبی، ابراهیم فیاض، محمدرضا سرشار، حجت الاسلام پژمانفر، علی فروغی و… در حسینیه هنر برگزار شد.
کجادیدی که یک مظلوم، تا این حد قوی باشه
این سربالایی خیابان ۱۶آذر همیشه برایم مطبوع بوده، برعکس باقی سربالایی ها که دوست داشتم یک طوری بیخیالشان شوم. هم جوی بزرگ و جاری دارد و هم درختان ریشه دار و کهنسال. وقتی از انقلاب به سمت بالا حرکت می کنی دست راستت دانشگاه تهران است با ساختمانهای قدیمی و جدید و دانشجوهای باکلاس عینکی درسخوان و نرده های سبزرنگی که با درختان و بوته های داخلش یکی شده اند. دست چپ هم کنار نهاد نمایندگی ولی فقیه، مرکز سلامت است و کتابفروشی و کتابفروشی و انتشارات و بازهم کتابفروشی و یک ورزش گاه کوچک و قبل از اینکه برسی به نصرت، ساختمان آموزش و پژوهش.
دُرست نبش گوشه شمالی نصرت و ۱۶آذر، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی با کاشی کوب «حسینیه هنر» نگاهت را جذب می کند. یک دست حسینیه می رود بالا تا هدایتت کند به طرفهای ولی عصر(عج) و دست دیگر، نصرت را دنبال می کند تا دوباره به کارگر برسی و انقلاب و ۱۶ آذر!
«جبهه»ای ها روی دیوار شرقی، نمایشگاه «ما می توانیم» راه انداخته اند و چکیده ای از چهل سال راهی که انقلاب اسلامی آمده را با پوسترهایی که هرکدام چهل حرف برای گفتن دارند با هنر انقلابی در معرض دید رهگذران قرارداده اند. پوسترها و دستاوردهای تویشان آنقدر جذاب هستند که پای هرکدام چنددقیقه ای بایستی و فکر کنی چقدر راه آمده ایم و چقدر خون داده شده پای این چهل سال راه آمده و چه رنجهای دوران که خورده ایم…
همینکه از نمایشگاه دیواری دل می کنم و می خواهم وارد حسینیه هنر شوم، وحید جلیلی هم از راه می رسد با کوله پشتی کوچکش و همان تیپ همیشگی ساده. انگار که مادری یا همسری، کوله اش را بسته و از زیر قرآن ردش کرده و حالا از قطار ایران – اهواز پیاده شده تا خودش را به دوکوهه معرفی کند، مثل هزاران حمیدها، ابراهیم ها، احمدها، مصطفی ها، حسین ها و عباس ها و عباس ها و عباس هایی که فرات امروزمان را از آب نخوردن دیروز آنها داریم. امروزی قوی و پُر از میوه های رنگارنگ… کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشه…
چراغ زنبوری ایستاده، لامپهای رنگی و شمعدانی
تمام حیاط حسینیه و جلوی در را ریسه چراغ رنگی کشیده اند و روی پله ها و کناره های دیوار تا جایی که چشم کار می کند گلدانهای شمعدانی قرمز و صورتی و سفید است و یادشان نرفته که دوطرف ورودی، دوتا چراغ زنبوری ایستاده بگذارند تا راه میهمانها روشن شود. مثل قدیم ها که عروسی را در خانه برگزار میکردند و بعدتر، آزاده ها که آمدند، همینطوری خانه و کوچه را برایشان چراغانی کردند. روی دیوارها، عکسهای دوستان شهیدمان است. از شهریاری و علیمحمدی و احمدی روشن تا حسین همدانی و تقوی؛ روبرویشان کارهای جبهه فرهنگی برای اقتصاد مقاومتی را روی یک بنر بزرگ چیده اند کنار هم. توی حیاط فرش انداخته اند تا زیر سایه سپیدارها و تبریزی ها بشود نشست و گعده ای گرفت با همسنگران و همراهان جبهه. خود بسیجی های حسینیه هنر اما هنوز مشغول خانه تکانی هستند.
سه نفر از پنجره های طبقه دوم آویزان شده اند و شیشه ها را پاک می کنند و چندنفر دیگر، قیچی به دست، عکسها و پوسترهای دیگر را میزان می کنند. انگار که قند می شکنند یا نخودچی بسته بندی می کنند برای جبهه. همانها که شیشه پاک می کردند، عکسهای بزرگ شهدای فرهنگی را توی قاب پنجره های محرابی شکل حسینیه جا میکنند. آوینی، سلحشور، سبزواری، کاشانی و… رنگ آسمان بالای حسینیه چه خوب می آید به این صورتهای آسمانی…
لبخندبزن بسیجی!
از دور بعضی دوستان را دیدم و بعد از سلام و علیک و قبول باشی! نشستیم گوشه یکی از فرشها، زیر پنجره های محرابی. به برادری که آن بالا آویزان بود و داشت کاری انجام میداد گفتم سرمان را نشکنی برادر. خندید و گفت: نه! خیالتان راح… و هنوز «ت» راحت از دهانش خارج نشده یک قاب بزرگ از دستش رهاشد و افتاد کنار ما. یعنی اگر به هدف – که ما باشیم – خورده بود، افطاری حسینیه هنر دوتا شهید داشت مثل دسته گل. برادر آویزانمان نه تنها از این اتفاق ناراحت نبود، تازه با خنده ملیحی از ما خواست تا تابلو را بلند کنیم و ببریم طبقه دوم به دستش برسانیم تا کارش را ادامه دهد. نگاهش که کردم با همان لبخند گفت: لبخندبزن بسیجی! کم مونده بود شهید بشی. فوراً و در اقدامی «جاندوستانه» جایمان را عوض کردیم و رفتیم نشستیم کنار شمعدانی ها. چه معنی می دهد آدم افطار نخورده شهید شود؟!
ما برای وصل کردن آمدیم
چندتا از میهمانهای شهرستانی زودتر رسیده بودند و یا داشتند کمک میکردند یا یک گوشه ای برای خودشان خواب بودند، خواب ها! یکی چیزی میگویم یک چیزی میشنوید! یکیشان زیر باند بزرگ توی حیاط گِرد شده بود و چنان خوابیده بود که نه صدای بلندگو، نه رفت و آمد آن همه آدم و نه سروصدای ما که سهواً! – چرا باور نمی کنید؟ – بالای سرش نشسته بودیم و حرف میزدیم بیدارش نکرد تا دعوت خدا برای نماز مغرب و صدالبته افطار. یکی دیگرشان هم رفته بود داخل حسینیه و دقیقاً آن بالای بالا، توی محراب خوابیده بود، راحت!
طبقه پایین حسینیه اما شلوغ بود. مثل نمازخانه مدرسه وقتی برای دهه فجر ریسه آماده میکردیم و کاغذ رنگی میبریدیم و آن وسطها شیطنتها گُل میکرد و به سروصورت هم چسب میمالیدیم و دنبال بازی و… محل مراسم اصلی اینجانست و بچه های حسینیه دارند آماده اش می کنند. ضمناً منظورم از مراسم اصلی، مراسم اصلی است، نه افطار! گرچه یک گوشه اش دیس های خربزه و دوری های سبزی چیده شده اند توی قفسه های کتاب و ویترین های اقلام فرهنگی! خودم را بی تفاوت نشان می دهم و می روم از نمایشگاه دیواری این پایین بازدیدی داشته باشم. اغلب کارهای جبهه فرهنگی انقلاب را یا دیده ام یا تعریفشان را شنیده ام. انیمیشن فهرست مقدس، مستندهای خوره، فروشنده ۱ و ۲، سینمایی لاتاری و ضربه دوازدهم، نماهنگهای تکخوان گروه و خلوت خوب، کتابهای خاطرات سفیر و مربای گل محمدی و میرسم به در. در میزنم و چشمهایم را میبندم. تصور میکنم که مادر شهید در را باز میکند و خوشامد میگوید… عزیزی با تنه فنی نسبتاً محکمی مرا کنار میزند تا راه خودش بازشود، نردبان را کول گرفته و دارد میبرد. میگویم خداقوت! میگوید: خدانگهدار!
از عکس حضور حضرت آقا(حفظه الله) میان زلزله زده های کرمانشاه عکس میگیرم، تازه میبینم که عمامه آقا هم خاکی است… یک بسیجی نشسته وسط هزاران سیم و هر یک دقیقه یکی را میگیرد و به دیگری وصل میکند، اندکی فکر و دوباره یکی دیگر وصل میشود به یکی دیگر. میپرسم چه میکنی برادر وسط این همه سیم؟ سرش را بالا میآورد و با لبخند میگوید: ما برای وصل کردن آمدیم!
نفر اول سمت راست، نفرسوم سمت چپ!
از پله های طبقه دوم که بالا میروم، تشتهای بزگ شربت آبلیمو حال آدم را عوض میکنند. یخها که در شربت غوطه می خورند، همزمان آب دهانم را با حرکت سیبک گلو قورت میدهم و نقشه میکشم که وقت افطار به جای هرچیز دیگر فقط شربت آبلیمو بخورم. یاد شربت شهادت میافتم و به بالارفتن ادامه میدهم. حجله شهید را میآورند بین بچه هایی که کار میکنند میگردانند و دوباره میبرند تا بگذارند جلوی در. معنی یا قصدشان از این کار را نفهمیدم ولی حتماً خیر بوده.
اینجا هیچکس از «عکسگیر شدن» ناراحت نمیشود و همه از هم عکس میگیرند. تازه ژستهای ابتکاری و فیگورهای نوآورانه هم گاه گداری بروز می کنند که بیشتر مایه خنده میشوند. بچه های گروه سرود از راه میرسند و لباسهای فیروزه ای شان، عکاسها را جذبشان میکند. میهمانها هم یکی – یکی و دوتا – دوتا پیدایشان میشود. یکی از روحانیان جوان گوش شنوای یک عکاس و خبرنگار را پیداکرده و قصد رهاکردن ندارد، عکاس این پا و آن پا میکند تا برود سمت گروه سرود، اما روحانی جوان، خُذوه بقوه!
گروه سرود که میرود داخل، روحانی جوان هم والسلام میگوید و میرود. عکاس فوتی میکند که یعنی چه موقعیتی را از دست دادم. همزمان یک گروه سرود دیگر وارد حیاط میشوند. چشمهای عکاس برق میزند و قبل از اینکه خبرنگار با میهمان بعدی به توافق برسد میان جمعیت گُم میشود. این گروه سرود، قبل از اینکه وارد شوند، روی پله ها آرایش میگیرند و شروع میکنند به خواندن: ما می تونیم که بهترین باشیم / باور کنیم باور کنیم میشه…
نفر اول سمت راست خیلی جدی است و خیلی تر، جدی گرفته کارش را، از او جدی تر، نفرسوم سمت چپ است. رگبار بهاری بی اطلاع قبلی شروع میکند به باریدن، اما بچه ها همچنان جدی و استوار میخوانند. جدیت آنها بقیه میهمانان را که توی حیاط بودند نگه میدارد زیر باران بهاری. سرود که تمام میشود همه هجوم میبرند بروند داخل، به حساب من حدود پنج دقیقه تا اذان مغرب و شربت شهادت(آبلیمو) مانده اما احساس میکنم یک جوان کت و شلوار پوشیده خوش تیپ چیزی را در سینی تعارف میکند به واردشوندگان و هرکس یکی برمیدارد. یعنی افطارشده و من نفهمیدم؟ وای بر من اگر چنین قصوری را برخود روا داشته باشم!
مُهر است! سینی ای که دست آن جوان خوش پوش بود، پُر از مُهرهای کوچک کربلاست و هرکی دربدو ورود یکی برمیدارد. نفس راحتی میکشم و یکی برمیدارم. تاحالا اینقدر از دیدن مُهرکربلا خوشحال نشده بودم.
کأنّهُم بنیانٌ مَرصوص
باران هنوز رضایت نداده قطع شود لذا همه میخواهند بیایند داخل حسینیه و از ثواب صفوف اول بهره ببرند. از بالا که نگاه میکنم با خودم میگویم فقط یکساعت طول میکشد تا این صفها منظم شوند و نماز جماعت شکل بگیرد و همینطور که غصه ام میگیرد، در دل آرزو میکنم امام جماعت از آن عرفان بالاهای اهدناالصراط المستقیم نباشد و خیلی نماز را طول ندهد. نادر طالب زاده از راه میرسد و علی رغم اینکه دعوت میشود به صف اول اما همانجا جلوی در می نشیند کنار بقیه. این نشستن باعث میشود که دکتر رحیم پورازغدی هم که قبلاً آنجا نشسته، لو برود و سیل سلام و علیک و مصافحه به راه بیافتد. پدر شهیدی بلند میشود و با صدایی خوش، اذان میگوید. چقدر من این پدرهای شهدا را دوست دارم که حواسشان به وقت اذان مغرب در ماه رمضان هست. البته موهای جوگندمی و ریش توپی سپیدش بی تاثیر نیست. امین شفیعی – شاعر و نویسنده طنز – از قم آمده و هرکه را می بیند میگوید: من از بچگی دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم!
یاالله میگویند و همه فشرده تر میشوند تا بقیه هم داخل شوند و به صفهای جماعت وصل شوند. استاد محمدرضا سرشار(رضا رهگذر)، دونفر را کنار خودش دعوت میکند و به سختی درون صف جایشان میدهد. حسین قرایی شیطنت میکند و با بغل دستی هایش زیرزیرکی میخندند. حسین امانی و بقیه بچه های مدرسه سینمایی عمار برای هم جا باز میکنند. امام که الله اکبر میگوید، پشت سرش، ۶۹۹ نفر الله اکبر میگویند. من، همینطور که دستهایم را کنار صورتم بالابرده ام برمیگیردم و نگاهی به صفها میاَندازم. همه منظم، کشیده از گوش تا گوش حسینیه و انگار نه انگار که تا همین چند لحظه قبل همه در هم فشرده بودند، کأنّهُم بنیانٌ مَرصوص… الله اکبر…
مِن جُمله من نادر نیستم!
نفس امام جماعت حق بود. خدا حفظش کند. در طرفه العینی هردو نماز مغرب و عشاء را در یک بسته فرهنگی کوچک خلاصه کرد و من به سر و بقیه با پا – در حالی که از عمق دل دعایش میکردیم – به سوی سفره های افطار دویدیم. آخییییییش… عقیده خودم این است که آن شربت وعده داده شده در قرآن که به بندگان خاص خدا میدهند، همین شربت آبلیمو باید باشد. دو سفره آنطرفتر، محمدسرشار نشسته است، مدیر شبکه پویا و صدالبته نویسنده زبردست رمان «رستاخیز عاشقی». همین امروز صبح و ظرف دو – سه ساعت خواندمش و باید دوباره و سه باره بخوانمش. باخودم قرار میگذارم بعد از نان و پنیر و سبزی و بامیه و خرما و مرغ پلو بروم و نگذارم افطارش را با خیال راحت تمام کند. دلم نمی آید. کاش جمع همه مدیران ایران اسلامی همینطور بودند. ساده، بی تکلف و همرنگ مردم. اینجا، سر سفره ضیافت الهی، همه کنار هم و مانند هم نشسته اند، نه صد دانه یاقوت بلکه مانند دندانه های شانه، برابر در وظیفه و مسئولیت و هم رتبه در قدر و منزلت انسانی. نگاه که میچرخانم، کارگردان حرفه ای، مدیر، معلم، بازیگر، نویسنده، استاد دانشگاه، پدرشهید، سردبیر روزنامه و وحیدجلیلی، همه و همه کنار هم نشسته اند و معلوم است که نمک گیر خدا شده اند. از هفتادودوجای ایران هم هستن بینشان، ۷۲ نفر، کثرت یافته در وحدت حسینیه هنر.
مجری، میکروفن که دست میگیرد، از هر ده کلمه، هشت کلمه اش «مِن جُمله» است. میخواهد مجلس را طوفانی شروع کند اما نمیتواند و با شکسته نفسی خاصی میکروفن را تحویل نادر طالب زاده میدهد و میرود. طالب زاده از جبهه فرهنگی و عمارهایش میگوید و اعتراف میکند که در فضای کنونی فرهنگ، به عمار پناه میبریم. خیلی کوتاه صحبت میکند و در یک حرکت رونالدینیویی! سمت راست حسینیه را نشانه میگیرد و همزمان از سمت چپ، ابوالقاسم طالبی را دعوت میکند برای صحبت.
طالبی ترجیح میدهد در ابتدا سوءتفاهمی را برطرف کند و میگوید: من نادر طالب زاده نیستم. نادر قدش بلندتر، چشاش آبی تر، موهاش خوشرنگتر و خیلی باسوادتر از من است. کارگردان «یتیم خانه ایران» با اطمینان ادامه میدهد: عمار به زودی از یک شمع کوچک به خورشیدی تبدیل میشود که همه زمین را روشن خواهدکرد. دکتر ابراهیم فیاض، نفر بعدی است که توسط نادر طالب زاده دعوت میشود، او میگوید که زود باید برود و افطار دیگری را در خانه و کنار خانواده باشد. همه میخندند. دکتر فیاض از فراگیرشدن و فعال شدن انقلاب اسلامی میگوید و لزوم کسب آمادگی بیش از پیش برای آن. او میگوید غربزدگی از معاویه شروع شد و تا امروز و در ساختار حوزه و دانشگاه و دولت ما ادامه دارد، به همین دلیل است که اغلب آنهایی که از خارج از کشور می آیند، بیشتر از ما ایرانی هستند. کسانی که از بیرون مارا میبینند و علاقه ای به ایران دارند، هم به مسخره بازیهای برخی دولتمردان و غربزدگی ما می خندند و هم عصبانی میشوند.
بهزاد توفیق فر