گفتگو با آهنگساز روایت فتح؛

رضا سلطان‌زاده: هر موقع عکس سیدمرتضی را می‌بینیم دارد چیزی می‌گوید/ خدا خیلی ما را دوست داشت که آوینی سر راه ما قرار گرفت

کسانی که می‌خواهند کارهای آقا مرتضی را بکنند،خودشان را خالصانه در این راه بگذارند و دنبال یک اتاق کوچک بگردند و از خودشان مایه بگذارند، نه از تجهیزات. نه از سرمایه دولتی. واقعاً به نتیجه می‌رسند.

به گزارش «عمار فیلم»، روز ۲۰ فروردین برای اصحاب رسانه قطعا تلخ‌ترین روز تاریخ است و تنها عنصر تسکین دهنده بارها و بارها صحبت کردن از سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی است. رضا سلطان‌زاده آهنگساز ساخت موسیقی مجموعه مستند روایت فتح را بعهده داشت و یکی از این افراد است که ماجرای آشنایی خود با سید شهیدان اهل قلم را بارها شرح داده است. این گفت‌وگو علاوه بر اینکه روایتی است از تاثیرگذاری شهید آوینی بر اطرافیانش، می‌تواند نگاه آن شهید بزرگوار به موسیقی –خاصه موسیقی فیلم- را هم به خوبی شرح دهد.

 

حرف‌هایش حقیقت داشت

رضا سلطان زاده می‌گوید روزی که من با این شهید بزرگوار آشنا شدم، دو سه ساعتی به خانه ما آمد و صحبت کرد. آقایان نقایی‌زاده و محمدعلی فارسی هم آن‌جا بودند. هیچی نفهمیدم. به صراحت گفتم، چی دارد می‌گوید. موسیقی که این نیست. موسیقی باید بزنی و سر و صدا در بیاوری و خودت را تکان بدهی. این یک چیزهای دیگری می‌گوید.

من زبان آقا مرتضی را خیلی نمی‌فهمیدم. به قول امروزی‌ها هنگ بودم. پنج دقیقه او را نگاه می‌کردم. او هم از زیر عینکش نگاه می‌کرد. آقای فارسی می‌آمد و می‌گفت، این می‌گوید این کار را بکن. این‌جوری بشود. آن‌جوری بشود و ما عقب می‌رفتیم.

داستان به این صورت بود که وقتی صحبت‌های ما شروع شد، می‌توانست خیلی پیچیده‌تر صحبت بکند ولی به سمتی رفت که من را جذب کرد. جذبش هم به خاطر این بود که حرف‌هایی که می‌زد، واقعیت داشت. یعنی حرف‌هایش حقیقت داشت. اگر از بسیجی صحبت می‌کرد، واقعاً از توی دلش صحبت می‌کرد. نه به خاطر وامش، نه به خاطر ماشینش، نه به خاطر آینده و مقامش. واقعاً بسیجی‌ها را دوست داشت. وقتی من یک همچین آدم خالصی را دیدم. جذب شدم.

 

من دستیار دوم خدا هستم

به روایت فتح رفتم و دیدم که در یک اتاق شش در چهار نشسته است. آقای فارسی دارد تدوین می‌کند. احسان رجبی آن‌جا است. مرتضی شعبانی آن‌جا است. یک هیتر دو هزار وات گذاشته بودند، تدوین و موسیقی در یک جا بود. جالب این بود، یک جایی بود که وقتی باران می‌آمد، از آن طرف هم آب چکه می‌کرد پایین. وقتی من این را دیدم و ادارات دیگر را هم دیده بودم، فهمیدم که این آدم واقعاً می‌خواهد کار بکند. خودش برگشت و گفت، تو چه کار می‌کنی؟ گفتم، کار من این طوری است که در جایی مغازه دستم است. گفت، بیا این‌جا. گفتم، چیزی که شما می‌گویی من نمی‌فهمم. من نمی‌دانم. حالا بگو، من می‌زنم. هر چه باشد. گفت: «این ضبط را کی می‌توانی بیایی؟» گفتم: «از ساعت هشت شب تا پنج صبح.» گفت: «فقط تو این‌جا بیا.» گفتم: «باشه.» ما چهار دفعه رفتیم. روز پنجم مثل آدم‌های معتاد ساکمان را زیر بغل زدیم. صحبتی که کرد، پاکارش بود و بویش هم بوی خالص بودن و بوی خدمت بود.

جلسه اول یادم رفت که این چه گفته بود. صحبت‌هایی که کرد یادم رفت. بعد به مرور زمان که با او کار کردم، دیدم این چیزهایی که او می‌گوید، اصلاً موسیقی نیست. حس وجود یک آدمی است که باید در اختیار ساز بگذاری و بتوانی، آن اثر را بیرون بدهی؛ گفتم: «چه جوری؟» می‌گفت: «اگر وجود شما بپذیرد این اشخاصی که در تصویر می‌بینی -شهدا- را، قبول بکنی، خود این حس به تو اجازه می‌دهد کار بکنی. اگر نپذیری، اصلاً اجازه‌ای به شما داده نمی‌شود.» می‌گفت: «آن آدم‌هایی که آن‌جا ایستاده‌اند، باید به تو اجازه بدهند که تو برایشان کار بکنی.» خودش همیشه می‌گفت: «من دستیار دوم خدا هستم.» من این را واقعاً حس می‌کردم.

 

موسیقی‌ای که شنیده نمی‌شود

وقتی که یک مدت گذشت، من تازه فهمیدم که این دارد چه می‌گوید. می‌گفت: «من موسیقی‌ای می‌خواهم که یا از یک ساز مثل طبل درست شده باشد. نمی‌خواهم شصت‌تا ساز را برای من قاطی کنی. نمی‌خواهم ملودی بزنی. چون اگر ملودی زدی، حس بیننده را از بین می‌بری و حواس او را در ملودی می‌ریزی» اگر زنده بود، اصلاً این موسیقی فیلم‌ها را قبول نمی‌کرد.

من را توسط آقای فارسی خیلی راهنمایی می‌کرد. چندتا فیلم خارجی به من داد که نگاه بکنم. گفت: «برو این فیلم و این فیلم را نگاه کن.» ما رفتیم و فیلم‌ها را گذاشتیم. این فیلم‌ها که موسیقی ندارند. هی گوش کردیم. شاید بعد از ده یا پانزده بار به بالا، دیدم که یک صدایی آن زیرها می‌آید. صدای طبل است و چهارتا ساز زهی. گفتم: «شما به این موسیقی می‌گویید!؟» گفت: «آره، می‌توانی همین را درست بکنی؟ فقط یک کاری بکن که حس ایرانی داشته باشد.» این ضبط و حس ایرانی. کار خیلی سختی بود. شما فکرش را بکن. یک موسیقی خارجی به تو بدهد و بگوید، تو یک کاری بکن که حس ایرانی داشته باشد. این کاری بود که او می‌خواست. الآن شما نگاه بکنید. موسیقی‌هایی که الآن در دنیا متداول است، اصلاً موسیقی ملودیک نیست. یعنی شما ملودی گوش نمی‌کنید. شاید یک ملودی دو سه خطه خیلی جمع و جور داشته باشد که در واریانت‌های مختلف هی تکرار می‌شود و محسوس نیست؛ یعنی پر کننده است. مثل نمک غذا است. یک چیزی است که اگر اضافه بشود، شما طعمش را می‌فهمید. نباشد هم می‌فهمید. برای آین‌که اگر زیاد بشود، کاسه و کوزه‌ها را به هم می‌ریزد. قصد او هم همین بود. خیلی سخت بود. آن زمان واقعاً سخت بود که من بخواهم باورش بکنم.

 

موسیقی را به خوبی می‌شناخت

زمانی که آمدم و تیتراژ اول روایت فتح را زدم. یک روز جمعه بود. ما نشستیم و هی دنگ و دانگ روی ساز کوبیدیم. گفت: «خیلی خوب است.» گفتم، خدا وکیلی. این دارد چه می‌گوید!؟ سر و صدا! گفت: «نه. خیلی خوب است.» آن تیتراژ اول روایت فتح که آن زمان گوش می‌کردید، شد تیتراژ.

من خودم یک زمان کوتاهی در منطقه بودم. زمانی نبود که با برنامه روایت فتح ارتباط پیدا بکنم. یعنی حسش می‌کردم. چون تجربه آن منطقه را داشتم، خیلی سریع با این قضیه جفت و جور شدم و بچه بسیجی‌ها و آن‌هایی که در جنگ بودند را پذیرفتم. من قطعه اول روایت را زدم. سه سال بعد آقای احمد مرادپور گفت: «این قطعه را یک ذره کش بده.» دیگر نتوانستیم آن را بزنیم. رفتیم و نماز خواندیم. رفتیم و دعا کردیم اما اصلاً نبود که نبود.

من می‌توانم بگویم وقتی که خود آوینی بغل من می‌ایستاد یا حرف می‌زد، آدم یک انرژی عجیب و غریب می‌گرفت. من آن روز اصلاً نمی‌فهمیدم که چه می‌زدم. دستم را می‌زدم روی این کلید. تق توق. تق توق. گفت: «عجب چیزی شده!» این است که واقعاً باید ارتباط برقرار می‌کردی و واقعاً باید تو را می‌پذیرفتند تا یک کاری بکنی. خیلی‌ها می‌گفتند، این موسیقی نیست که روایت فتح می‌گذارد. دوتا طبل گذاشته. خودش هم کار کرده بود و موسیقی را قشنگ می‌شناخت. یعنی موسیقی را به عنوان یک ابزار درست می‌شناخت. خیلی از کارهایی که کرده بود و موسیقی انتخابی گذاشته بود. اصلاً موسیقی نبود. شما گوش می‌کردید می‌گفتید، این‌که موسیقی نیست. موسیقی‌ای که می‌خواست، اینجوری بود. تا آن‌جایی که من فهمیدم این بود.

 

با این مخالف بود که ساز شخصیتی از فیلم شود

یک شب یک قطعه موسیقی را زیر یکی از برنامه‌ها گذاشتیم. مستند خرمشهر بود. نمی‌گویم مال کدام آهنگساز بود. آقای فارسی گذاشته بود. آمد. تا این را پلی [[ paly کرد گفت: «ای بابا. باز این را زیرش گذاشتی. این را بردار. این چی است که این‌جا می‌گذاری.» من ترسیدم. گفتم: «آهنگساز به این بزرگی و به این گردن کلفتی می‌گوید موسیقی‌اش را بردار.» خودم را کنار کشیدم. تا روزی که من این قطعه موسیقی را زدم و گفت، خیلی خوب است. تعجب کردم. گفتم یعنی چی!؟ به این می‌گویی موسیقی!؟ واقعاً اگر شما موسیقی روایت فتح را نگاه بکنید و گوش بکنید، می‌بینید که به تنهایی هیچی نیست اما وقتی که روی فیلم سوار می‌شود، برای آن مکمل است. در این مورد خیلی صحبت کرد که ذات انسان باید برای کارش واقعاً پاک باشد. تو را به سمت انسانیت واقعی بکشاند. برای کار تو، نه برای چیزهای دیگر. می‌گفت موسیقی‌هایی که امروز می‌آید، سطحی است. از هنر سطحی طرف می‌آید. یعنی به او می‌گویی، این قطعه را بزن. او هم شروع می‌کند و تلپ تلوپ می‌زند. هیچ ارتباطی با داخل طرف ندارد. زمانی با داخل طرف ارتباط پیدا می‌کند که بتواند، آن سوژه خودش را بشناسد و باورش کند. بعد از باور کردن قبولش داشته باشد. یعنی به آن بچسبد.

همان قطعه‌ای هم که سرش داد زد، سنتی بود. مشکلی نداشت ولی قبولش نمی‌کرد. نمی‌پذیرفت. موسیقی سنتی ما مشکل ملودی و این‌ها ندارد. ساز در موسیقی سنتی ایران، شخصیت اول است. اگر شما یک قطعه سه‌تار گوش بکنید، موقعی که سه‌تار را می‌زنی، شخصیت سه‌تار سه‌تار است. یعنی شاخص و مشخص است. یعنی نمی‌توانید قطعه‌ای بزنید و این قطعه جای خودش را نشان ندهد. آوینی با این مخالف بود. با این مخالف بود که ساز بیاید و خودش را به عنوان یک شخصیت کلفت توی فیلم نشان بدهد.

اگر ما موسیقی روایت فتح را نگاه بکنیم، تمامش سازهای زهی است که مثل یک رونده‌ای آن زیر است. یعنی یک زیر صدا است که آن زیر است. ولی شما فرض بگیر. روایت فتح یک قطعه‌ای پخش بکند و روی آن سه‌تار بزنند. حالا دف هم بزنند. این هیچ ربطی ندارد. یک چیزی است که شدنی نبود. من چندین بار هم پرسیدم چرا نمی‌شود؟ می‌گفت نمی‌شود. خودش را نشان می‌دهد. می‌آید و بغل تصویر تو قرار می‌گیرد و کارت را خراب می‌کند.

 

شروع مرحله دوم روایت فتح به خاطرحضرت آقا بود

یک ماشین پیکان درب و داغون داشت. من یادم هست. آن موقع در ورودی، نگهبان داشت. یک بار آمد در نگهبانی را باز بکند. نگهبان با اسلحه خواب بود. من گفتم، یک لگد بزنیم و در را باز بکنیم. گفت: مگر دیوانه شدی. ولش کن. یواش در را باز کرد و آرام ماشین را به داخل آورد. در را بست و رفت. اصلاً حس مردم‌آزاری نداشت. یعنی کاری نداشت. می‌خواست کار خودش را بکند. یک انسانی که واقعاً از یک جای دیگری به این‌جا رسیده بود. یعنی این جوری نبود که یک دفعه مقام گرفته. اصلاً به دنبال مقام نبود. دنبال کارش بود. گفتم که در یک اتاق شش در چهار و با این ابعاد کوچک، این کارها را می‌کرد. شما ببینید، بعد از او روایت فتح شش اتاق در سه طبقه، دستگاه تدوین سونی آوردند، واقعاً توانست کار آن طوری بیرون بدهد؟ جذب کردنش به خاطر همین بود. خالص بود. طلای خالص، یعنی واقعاً ناب بود.

آن زمان در حوزه هنری خیلی او را اذیت می‌کردند. من یادم هست به خاطر چیزهایی که می‌خواست بنویسد و بگوید، اذیتشان می‌کردند. بزرگترین چیزی که آقا مرتضی داشت، نگاه به خود رهبری بود. به شدت مطیع بود و ولایت را قبول داشت. اصلاً شروع مرحله دوم به خاطر همین بود. به دستور رهبر شروع کرد. کار را برای رهبری شروع کرد. نگاهش به رهبر چیز دیگری بود.

 

مرتضی واکسنی بود که از طرف خدا به من زده شد

آدمی بود که عجیب در زندگی من اثر گذاشت. من می‌توانستم به سادگی در لس‌آنجلس باشم. یعنی به خدا به سادگی می‌توانستم آن‌جا باشم. وقتی که او را دیدم، همه چیز را بوسیدم و کنار گذاشتم. این را هم بگویم. وقتی که من روایت فتح را زدم، به من هشتاد هزار تومان حقوق دادند. هشتاد هزار تومان کل روایت فتح را دادند. آن موقعی که آقا مرتضی بود. وقتی که به آن‌جا آمدم و کار می‌کردم، ماهی بیست و هشت هزار تومان حقوق می‌دادند. من بیست و دو هزار تومان کرایه خانه می‌دادم. من با پول اول روایت فتح ازدواج کردم. یعنی با هشتاد هزار تومان زن گرفتم.

یعنی آقا مرتضی برکت داشت. خودش و حرکتش برای من برکت داشت. به خاطر همین هیچ موقع نمی‌توانم او را فراموش بکنم. حتی اگر بهترین سمت را داشته باشم. من الآن خیلی راحت می‌توانم، بروم و بگویم خداحافظ ولی وقتی که چشمانم را می‌بندم، می‌بینم که یک نفر من را بد جوری تکان داده است. این بد جوری من را سر راهم انداخته. مثل یک قطاری که از ریلش بیرون آمده بود و داشت توی بیابان می‌رفت. افتادیم روی ریل و روی ریلمان راه می‌رویم. الآن وضعیت موسیقی را از لحاظ شرع و عرفش فهمیدم. وضعیتم را با زندگی‌ام فهمیدم. موسیقی باید کجای زندگی من باشد. خیلی کمک کرد. یعنی این نبود که من بیایم و موسیقی روایت فتح بسازم و آهنگساز روایت فتح بشوم، من اصلاً هیچ موقع به این فکر نکردم. من به این فکر کردم که آقا مرتضی با من چه کار کرد. این نبود که ما در روایت یک بخشی برایش کار کردیم و چهارتا آهنگ، پنج‌تا آهنگ، صدتا آهنگ زدیم و کنار رفتیم بلکه کاری که با زندگی من کرد، خیلی مهم بود.

اصلاً نمی‌توانم، آقا مرتضی را فراموش بکنم. هر موقع که عکسش را می‌بینم، ‌ انگار همین الآن دارد چیزی را می‌گوید. نمی‌دانم چه اثری داشته. واکسن بوده. من همیشه می‌گویم، این واکسنی بود که از طرف خدا به من زده شد. حس عجیبی بود. خدا خیلی ما را دوست داشت که او سر راه زندگی من قرار گرفت و من اینجور شدم.

 

آقا مرتضی یک حس و یک روح بود

کسی که بخواهد تفکرات او را احیا بکند، باید مثل آن بسیجی‌ای باشد که آقا مرتضی به او نگاه می‌کرد. بسیجی شهید شده بود و آقا مرتضی چه جوری نگاه می‌کرد. کسانی که می‌خواهند کارهای آقا مرتضی را بکنند، باید به آقا مرتضی همین جوری نگاه بکنند. خالص. خالص خالص. خودشان را خالصانه در این راه بگذارند و دنبال یک اتاق کوچک بگردند و از خودشان مایه بگذارند، نه از تجهیزات. نه از سرمایه دولتی. واقعاً به نتیجه می‌رسند. کسی بخواهد به دنبال آقا مرتضی برود، به نتیجه می‌رسد. کسی هم که نخواهد، صد طبقه برج هم به او بدهند، اصلاً. آقا مرتضی به خاطر این ارتباط درستی که با شهدا برقرار کرد، توانست. ‌ باید دلی با آقا مرتضی جلو بروید. یعنی اصلاً دانشگاهی ندارد که بخواهی بگویید، مثلاً من بیایم و سبک آقای آوینی در موسیقی تدریس بکنم. هیچی ندارد. آقا مرتضی یک حس بود. یک روح بود که رفت. اگر می‌خواهی به دنبالش بروی، باید مثل خودش که دنبال بچه بسیجی‌ها می‌رفت، به دنبالش بروید. واقعیتش این است که باید او را بپذیرید، از ته دل قبولش کنید، بعد راه بیفتید به دنبالش.

حس او، باور آن اشخاصی بود که برایشان صحبت می‌کرد. وقتی که آن‌ها را باور کرده بود و صحبت می‌کرد، انگار دارد از ته دلش این صحبت را می‌کند. یک متنی را جلوی او نگذاشته بودند که بخواند و بابتش دویست سیصد هزار تومان روی میزش بگذارند. او همان چیزی را که نوشته بود می‌خواند و همان جوری هم خودش کیف می‌کرد. این است که ماندگار شده است.

جایش در دانشگاه خیلی خالی است

ایرانی‌ها غریبه‌پسند هستند. یک زمانی جشنواره بود و یکی از خارج آمده بود. یکی از فیلم‌های آقا مرتضی را گذاشتیم که نریشنش را می‌خواند. طرف فارسی نمی‌دانست و انگلیسی مسلط بود. می‌گفت صدایش چقدر مهربان است. نمی‌دانست که دارد چه می‌گوید ولی می‌گفت، چقدر صدایش خوب است. حرکت‌های دوربین‌تان چقدر درست است. ببین، یک خارجی به این‌جا آمده و دارد لذت می‌برد. آن موقع وقتی که ما داریم این فیلم را می‌بینیم، یا گوشی دستمان است یا خودمان را می‌خارانیم یا یک وری می‌شویم. نمی‌دانم مشکل ایرانی چی است. من واقعاً نمی‌دانم. دانشگاه‌ها می‌توانند، حرف‌های این بنده خدا را به کار ببرند. یک جزوه عالی از آن در می‌آید.

اساتید باید بیایند و جزوه‌ها را بنویسند. دانشجو که نمی‌تواند جزوه بنویسد. طرح درس بنویسد و بدهد که تدریس بشود. طرح درس از اساتید است. اساتید کم‌لطف هستند. شاید او را نشناخته‌اند یا نگاه دیگری دارند که دوست دارند، ماشینشان، شلوارشان و کتابشان جنس خارجی باشد. فکر می‌کنند اگر این‌ها باشد، می‌گویند که معلومات تو خیلی بالا است. جایش در دانشگاه خیلی خالی است.