«بسم رب الرحمن»
هر شناختی یک مزاج خاص دارد. هر روزمان پر است از استفادۀ عبارات مختلف از یک چیز، برای ابلاغ و دریافت فهم درستتر از آن. مثل زمانی که از صاحب مغازه میپرسیم این بستنی ترامیسو چیست و او اگر نگوید نمیدانم، پاسخ میدهد یک بستنی با قدری قهوه و وانیل و بیسکوئیت. درست است که ترامیسو با این چیزی که او گفت یک چیز است؛ اما حس و شناختی که از ترامیسو میآید کجا و شناختی که از این چند کلمه میرسد کجا. این کلیت ماجرایی بود که در شب بیستونه فروردین در مسجد دانشگاه تهران، پای سخنان حاجآقای قنبریان برایم رخ داد. درست یک شب قبل از افطاری فعالان جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی در حسینیۀ هنر که دوازدهمین گردهمایی فعالان این جبهه هم به حساب میآمد.
«مَشتیترین حالت!»
کمتر از یک ربع به اذان مانده است که میرسم جلوی درب حسینیه. خوشبختانه درب نهتنها مثل همیشه بسته نیست و نیازی به زنگزدن ندارد، بلکه چند نفر جلویش ایستاده اند و خوشآمد هم میگویند. سلامی کرده وارد میشوم. چیزی که از بیرون چشمم را گرفته بود نگاه میکنم. چراغهای کوچک رنگی در حیاط حسینیه. هر طرف حسینیه را نگاه میکنم، نقشی از مرحوم حاج نادر طالبزاده است. به ذهنم میگذرد درودیوار اینجا ندای حاج نادر میدهد. حتی بدون این تصاویر. هرچه نباشد، زحمت بسیار برای پروردگار، رحمت بسیارش را هم میآورد. ایجاد چنین بستر و تشکیلاتی در امور فرهنگی امری نیست که بشود بدون یک توقف یا دستکم نیشترمز از کنارش گذشت. کلا هم مسائل فرهنگی اموراتی پیچیده هستند که مرد کهن را خواهد. نه مثل ترافیکی که در آن مانده بودم است که با جلورفتن جلویی، جلو بروی و نه مثل شانزده آذر که نفسم را گرفته بود سربالایی است که برگشتش سرپایینی باشد. در نزدیکترین و مَشتیترین حالت دریایی است که در آن عمیق میشوند.
«وحدتی همراه کثرت»
نیمه اول ماه مبارک، نیمه اقوام است. نیمۀ دومش نیمۀ نهادها و بسیجها، دانشگاهها و دانشکدهها، ارگانها و… است. برای تجمیع ثواب و افراد! در هر صورت کفشم را در میآورم و قبل از آنکه چشمم بخورد به گلهای شبهرز سرخابیسیر روی دیوار، استاد حاجیپور را میبینم. قدری مزاحمش میشوم. تحویل میگیرد. از دیدنش خوشحال بودم. چند سؤالی داشتم که میخواستم بپرسم. تعارفم میکند به داخل. آنجا عدهای نشستهاند به ندای اذان. یادم میافتد آخرین باری که برای نماز در مکانی «جا» گرفته بودم، حرم حضرت امیر(ع) بود در ایام اربعین. چشمم میافتد به پایین ستون وسط حسینیه. قاب تصویری از استاد مرحوم طالبزاده که جلویش گلدانی بود با گیاهی کشیده. دو طرف قاب هم دو شمعدانی بزرگ رومیزی سبزرنگ با نور سبز. از همانها که خادمان حرم حضرت رضا(ع) در مراسمات صبحگاهی دستشان میگیرند یا کنار قرآن میگذارند. چرخی در داخل میزنم. حاجآقا مجتبی نامخواه را میبینم که راهنماییاش میکنند به سمت سجادۀ امام جماعت. از دور نگاهم میخورد به یادبود درگذشتگان یک سال اخیر جبهۀ فرهنگی. همیشه این عکس بزرگ که متشکل از عکسهای کوچک است را دوست داشتم. در نوع خودش وحدتی همراه کثرت دارد. برای سال پیشش را هم خاطرم هست. از آن یک عکس میاندازم. تصاویر آیتالله فاطمینیا(ره) و آیتالله ناصری(ره)، شهیدان روحالله عجمیان و آرمان علیوردی، خانم بابایی (یامامورا) و شهیده شیرین ابوعاقله، شهید آرشام سرایداران، هوشنگ ابتهاج، حبیبالله صادقی، اسفندیار قرهداغی، شیخ مسعود دیانی و دکتر عماد افروغ و بسیار تصاویر دیگر. لَختی به فکر میروم. عمرها میگذشت، مثل رمضان 1444. ولی زور گذار دنیا به این بزرگان نرسیده بود.آنها نامیرا بودند. حقیقتا چهها مانا هستند وچرا؟
«دوران غیبت»
اذان میگویند. هوا خوب است. مهرم را برمیدارم و به نماز میایستم. نمیدانم چطور نماز اول سریع گذشت. اگر فرادی میخواندم به اشتباه تا چهار رکعت رفته بودم. نماز دوم بلندمیشوم میروم در حیاط. از پنجرههای دیوار حیاط به درون حسینیه نگاه میکنم. اگر آخوندبودن یک صفت و حالت رفتاری باشد که هیچ؛ اما اگر به تنداشتن لباس روحانیت باشد، میان این همه جماعت در افطاری جبهه فرهنگی انقلاب، تأکید میکنم جبهۀ فرهنگی انقلاب، تنها یک آخوند موجود است که او نیز نماز دومش شکسته است و نصفه حساب میشود. الان بروی در شرکتهای نوآورانه و استارتاپی شریف هم سرک بکشی، دست کم یک حلقه مباحثۀ پنجتایی استخراج میکنی؛ آنوقت اینجا را باش… چه شده است آرمانهایمان را؟ به دلیل شکستهبودن نماز دوم شیخ، بعد از رکعت دوم انگار دوران غیبت میشود. دیگر حرکات یکدست نیست. مکبر هم طبیعتا ساکت است. واقعا جماعت بیامام همینقدر از هم گسسته است، حتی اگر در حال انجام عملی واحد باشند. آقا وحید جلیلی بین درب حسینیه و حیاط نماز بسته است. حسینیه را به حیاط متصل میکند. محلی موسوم به مقابل جاکفشیها. امین شفیعی نیز آنجاست که بین دو نماز خدمتش سلامی عرض کرده بودم.
«غالبترین موج»
اگر تعداد افراد را در تعداد دوربینها تقسیم کنیم، به هر کس لااقل یک شات یا دو عکس میرسد! فوارههای کوچک حوض داخل حیاط را روشن کردهاند و داخلش چند گل و گلبرگ روی موج آب شناوراند. صدای آب میآید. بعضا بین نماز یا قبلش که عزیزی میخواست وضو بگیرد، آنجا میشد محل مناسب تصویربرداری. این کار مصداق تبدیل ایمان افراد به محصول صالح بود! موج آب تأثیر روشنبودن فواره و برخورد آب به آب است؛ اما وقتی برخوردی نباشد، موجی نیست. مرگ با انسان چه میکند؟ فوارهاش را خاموش میکند یا روشن؟ اگر به تعریف به ویژگی اعتقاد داشته باشیم، آنان که عند ربهم یرزقون و احیا هستند و فرحین، هماناناند که یقاتلون فی سبیل الله. فوارۀ آنان بعدِ جدایی از تن پرفشار میشود و امواج حوض را عوض کرده تبدیل به غالبترین موج میشوند
«شمارۀ عزیز»
بعد نمازها بیوقفه میرویم برای درونریزی و افطار. برخی را به پایین راهنمایی میکنند. نمیروم. چندی بعد در حسینیه هم سفره میاندازند. در حیاط هم. حاجآقای نامخواه را کنار کتابهای روی میز میبینم. فضای چنین جمعهایی اقتضای توئیت دارد؛ چون بین هر کلام شما با عزیز شمارۀ یک، عزیز شمارۀ دو در حال گذر و دیدار است و قاطع سخنانتان؛ پس شما به اندازۀ سلام و احوالگیری عزیز شمارۀ دو تا عزیز شمارۀ سه فرصت دارید با عزیز شمارۀ یک خود سخن کنید؛ یعنی سخنی که در این فاصله جمع بشود. مثل: خوبی؟ چه خبر؟ نیستی؟! و از این دست. پس از مخاطب هنر انقلاب سؤال میکنم! از بدترین سوالها برای چنین فرصتی؛ اما این از اهمیتش کم نمیکند. لطف میکند و با حوصله مابین سلامهای متعدد با من همکلام میشود. مجموع حرفش این میشود که دستهبندی درستی از افراد در ما نیست. مخاطب ما همه هستند و باید به نقطۀ دستهبندی خودی و ناخودی رجوع کرد و از نو جلو آمد. با تفصیلات دیگری. دیگر سفره پهن شده و من هم نمیخواهم از شیخ عزیز کتک بخورم. میروم.
«هنر اشراق است»
میروم سر سفره. روبهروی امین آقای شفیعی مینشینم. و مهمتر، کنار استاد نعمتالله سعیدی. خدایم چنین فرصت و چنین شخص با حوصله و دانایی را کنارم نهاده. به استاد عرض ارادت میکنم. گمانم این بود که از دیدار کوتاه قبلی مرا به خاطر دارد. از مردی که در تحریریۀ چهارم مجلهای مثل سوره بود میپرسم با سخنگفتن حین خوردن مشکلی ندارد؟ میگوید خیر. خودم اگر بعد از چندساعت روزهداری دعوت به حرفزدن میان افطار شوم، یا کاری دست خودم میدهم یا فرد مقابل؛ لیکن صدر استاد أوسع از این بود. از مخاطب هنر انقلاب و رابطۀ اثر و مؤلف پرسیدم. توضیحاتش به چیستی هنر و محتوا هم کشیده میشود. میگوید مخاطب جزیرهای نیست. لایهای است. طیفی است. اثر هم باید بتواند پس از اغنای لایۀ اول سراغ مشترکات لایه اول و دوم برود. میگوید اثر صحیح آن است که تمام آنچه مؤلفش میخواهد را بگوید. نه یک کلمه کمتر و نه حتی ذرهای بیشتر. حدش مشخص باشد از داشتهها و نداشتهها. اگر از یک محصول دو گونه فهم دور از هم خارج شود، اثر کامل نیست. میگوید هنر اشراق است. کشیدهشدن به سویی است. در چنین منظومهای تزکیه حرف اول را میزند. راست گفتند که با خوردن و سخنکردن مشکلی نداشتند، ایشان خوردند و گفتند؛ اما من عقب افتادم! بلد نبودم انگار. داشتند سفره را جمع میکردند. از استاد تشکر کردم. بلند شدم. اثری مانا است که زنده باشد. همچنان فکر میکردم اثر زنده چیست و چگونه است. «که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست». شهید و امثالش اثر است یا مؤثر یا هر دو؟ به بنر بزرگ جایگاه نگاه میکنم که عکس استاد مرحوم طالبزاده روی آن است و دارد به سمت راست جماعت نگاه میکند. جای افطار او و دیگر پرکشیدهها آباد است. ما خرابیم و در حال دست و پازدن.
«اینها بازی است بابا!»
از آن سو استاد بدری را میبینم که دورش خالی است. میروم طرفش و روی موکتهای کرمی، کنارش میایستم و سلام میکنم. گرم جواب میدهد. به عضو دیگری از تحریریه چارم سوره میگویم سرتان خلوت بود آمدم مزاحم شوم. مأموریتم این بود که بیایم و با سؤال و اینها شب را بر برخی خراب کنم. اما ایشان هم با آرامش و حوصله با من صحبت میکردند. خوشحال بودم که هم ایشان اذیت نیست و هم من دارم چیزی یاد میگیرم. بازهم از مخاطب پرسیدم. فقط به پاسخ همین سوال نپرداخت و شروع کرد از همه جا برایم گفت. طوری سخن میکرد انگار هفتهای یکبار آمدهام پیشش (که چنین نبود). میگفت ما (حزباللهیها) از پشت کوه که نیامدهایم. همسایه داریم؛ آشنا داریم؛ اقوام داریم؛ اما نمیتوانیم با برخی مردم حرف بزنیم. میان صحبتش مراسم پساافطار شروع شد و ما جلوی جایگاه بودیم. پس به پیشنهاد ایشان جایمان را عوض کردیم. برایم خاطرهای گفت و چندباری هم یادی از مرحوم آیتالله حقشناس(رضوان الله علیه)و آیتالله جاودان(حفظه الله) کردند. میگفتند انسان هنرمند اول باید ابزار و به اصطلاح خودمان درس و سواد آن هنر را بیاموزد بعد وارد شود. بی سواد فتیر است! میگفت مردم ما را نمیشناسند. اینکه انسان موجودی چندساحتی است. سخنوران میآمدند روی صندلی جایگاه، یکی از حاج نادر میگفت. دیگری مدح میخواند. ابوالقاسم طالبی که شروعکنندۀ مراسم بود سوزنش گیر کرده بود روی رعایت سکوت. اگر قرار بود کسی با کسی صحبت کند، لطف کند برود در حیاط. آنقدر گفت تا نظم گرفت اوضاع. چند انسان اسمورسمدار با ریش سپید و اینها مجبور بودند که اگر میخواهند با کناری خود حرف بزنند پچپچ کنند که مبادا آقای طالبی پشت میکروفون اسمشان را بخواند که آقای فلانی و حتی بیساری سکوت کن برادرم؛ اما استاد بدری همچنان با بنده حرف میزد. احوال خوبی داشت. وقتی چند روز پیش در مراسم عهد سوره تکهمصاحبهای ازشان دیدم بر ذهنم نمیآمد که بتوانم امشب چنین مدت طولانیای از دهان ایشان بشنوم و بیاموزم. آخر سر خواستم برایم چیزی بنویسند. گفت اینها بازی است بابا! ادا است. خودت بنویس. اصرار نکردم. خودم نوشتم. برایم یادگار ننوشتن؛ اما حرفشان یادگاری شد برایم و آویزهای بر گوش. به او و عزیزان دیگری کتابی هدیه دادند تا مطالعه کنند. گفت ورق بزنم بر دلم نماند. با کمال میل کتاب را گرفتم. کتابی در باب جشنواره علوم انسانی عمار و اطرافش. آخرش عذر خواستم و تشکر کردم. اگر میماندم چهبسا تا آخر مراسم آموزه برایم داشت.
«رَبُّنا اللَّهُ»
مجدد آمدم بیرون. حالا که کفشها داشت قدری پخش میشد و پیرمردترها میرفتند ته مجلس روی صندلی مینشستند، حسینیه داشت حسینیهتر میشد. البته جماعت دیگری هم در حیاط در گروههای کوچک با هم صحبت میکردند. صحبت مثل سیگار بود! هرکس میخواهد برود حیاط. برخی هم که بعد افطار فلنگ را بستند. داخل عزیزی داشتند از دکتر افروغ میگفتند. هوا خنک و بانشاط بود. به بالای سرم نگاه کردم و روی دیوار بیرونی حسینیه تصاویر بزرگی از استاد مرحوم طالبزاده، شیخ مسعود دیانی، شهید علیوردی، شهید عجمیان و خانم بابایی دیدم. در طرف راست، بالای درب آیۀ سی سورۀ فصلت در شکلی هندسی اسلامی نوشته شده بود: إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ، ثُمَّ اسْتَقَامُوا؛ تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ، أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ… موت برای برخی منقطع جسم از اثر است؛ و برای برخی منبسط روح بر اثر. برخلاف گفتهها آنجا، جای رفتگان خالی نبود؛ بلکه جای ما بود که در کنارشان، در آن سعادت اخروی که حتما مؤثر در عالم است خالی بلکه مفقود بود. برایمان «تحریر خیال خط او نقش بر آب بود»؛ اما ویژگی مشترک هر دویمان این بود که به انزال ملائکه در صورت استقامت ایمان داشتیم. چون از انتهای دهلیز آخرمان فریاد زده بودیم: « رَبُّنَا اللَّهُ».
«ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟»
داخل حسینیه داشتند مدح میخواندند. یادم آمد برای اردویی در بهمن 1401 در حسینیه مهمان بودم. در همان مکان که یک پتو کش رفته بودم و خوابیده بودم، حالا ایستاده بودند و میخواندند: به هزار در نرفتم؛ در کبریا زدم من! بله. واقعا خواب خوبی در سرمای بهمن ماه بود. بالای سرم میز کتابها بود. بلند شدم تورقی بزنم. دیدم برخی کتاب میگیرند و میروند. پرسیدم حاجی فیش میدهی یا کارتخوانت آن زیر است؟ پاسخش همان بود که برای فرار از خمس به ذهن ملت میآید: هدیه میدهیم! درونم بلهبرون و پاتختی و عقدکنان و عروسی را باهم برگزار کردند. با چهرهای که انگار خودم میدانم و اینها، پرسیدم کدام را هدیه میدهید؟ یادنامه مرحوم استاد طالبزاده و شمارۀ یک نشریه تجلی حقیقت که در باب مستند بود را به من داد. تورق زدم. اما چشمم به چیز دیگری بود. پرسیدم آن را نمیدهید؟ واقعا لازمش داشتم. مکثی کرد و شد جلوهای کوچک از اسم جوادیت خداوند متعال: یک دانه را میدهیم. و تمام. نمیدانم دیگران میدانستند اینجا کتابها را هدیه میدهند یا خیر. اگر میدانستند پس چرا آن قسمت، خلوتترین محل بود؟ الله أعلم ما لانعلمون. عدسپلو برد آن شبم نبود. من سر آن کتاب برده بودم. عدسپلو که در ذهنم آمد چشمم خورد به عزیزی که داشت در حیاط از کلمنی که تا آن لحظه ز سر غفلت و کوتاهی گمان میکردم آب است، شربت میریخت! الله اکبر! مثل شاهینی دستآموز قبل از پرشدن لیوانش از داخل حسینیه به حیاط آمده بودم و با لیوانی در دست ایستاده بودم تا برود پی کارش و مرا واصل کند به معشوق. شربت. ریختم. سرکشیدم. یادم رفت سلام بر حسین(ع) دهم. دو مرتبه ریختم. سر کشیدم. باز یادم رفت سلام دهم. مثل اینکه شربت برایم مسکر بود. دیگر نخوردم.
«زنده شد به عشق»
آقا وحید جلیلی مثل پدرهای داماد جلوی درب ایستاده بود و هربار با عزیزی سخن میکرد. خدا میداند در این مکالمات چه مسائلی از فرهنگ کشور عمق پیدا کرده است. واقعا انگار در حیاط خانۀ خودش باشد؛ اما انگار اینطور نبود که اینها در دلشان دلتنگ برادر خود باشند، بلکه دلی تنگ از جایگاهش داشتند. اگر ویژگی قتلوا فی سبیل الله و امثالش حیّبودن است، از آنجا که به گفتۀ عارفمان باید شهید بود تا شهید شد؛ پس باید حیّ بود تا حیّ شد! اینها را نور خمینی(ره) حیّ کرده بود و خدایشان با سعیشان، آنها را حیّ نگهداشته بود. باشد که در نشئۀ بعدی خود نیز حیّ شوند.
اندکی زیر چراغهای حیاط مینشینم. پیچیدگی امورات فرهنگی و هنری چیزی است که در موقیتهای مختلف سراغم میآمده است. حالا هم وقت گیر آورده بود برای خطور. آری پیچیده است، اما هنر زیبا هم هست. مثل این گلهای سرخابی رسیدۀ رز، پیچیدهشده از لایههای گلبرگها که قریب است صورتی شوند. زیر حرفم میزنم و یک شربتلاهوتی دیگر سر میکشم. کنتور هم نمیاندازد. بازمیگردم داخل. از اهالی گرافیک و طراحی پشت میکروفون بودند. بلااغراق همینقدر کوتاه فرمودند که بچههای گرافیک مظلوم اند. طراحها و کاریکاتوریستها تکتیراندازهای جریانهای انقلابی هستند. فحشخوارشان خوب است. سیبل خوبی هستند. بعد گفتن بنده چیزی ندارم در محضر استاد گودرزی بگویم. و آمد پایین. واقعا مظلومانه بود. خداقوت بدهد بهشان. مراسم به آخرهایش میرسید…
«به سمت انتها»
گفتند آقایان نروند، بمانند در حیاط عکسی دستهجمعی بگیریم. بعضی نرم پیچیدند؛ اما ما مثل مرد آمدیم و ایستادیم. در حیاط جلوی درب عده ای دور صادق شهبازی گپ میزدند و قدری شلوغ شده بود. یک عرب لازم داشتیم که چندتا حرّک حرّک میگفت و کار در میآمد. جمعکردن و استقرار آن جمع کار مشکلی به نظر میآمد؛ لیکن برابچ بسیار شیک آمدند و زیر عکسهای بزرگ دیوار بیرونی حسینیه مستقر شدند. نمیدانم غذابهدستانی مثل من کجا غذایشان را جاساز کردند. من گذاشتم روی زمین. دوربینبهدستها اگر برای یک لحظه زندگی میکردند، همین لحظه بود. دوربین را روی حالت عکس متوالی میگذارد و شات میزند. چقچقچقچق. مثل دیدارهای رئیسجمهورهای دو کشور. خوشمزهای با بیانی زیبا از میان جمعیت خطاب به عکاس گفت: تیراندازی میکنی؟ آقا وحید روی زمین نشست. روی زمین عکس او بود و روی دیوار بالای سر، عکس حاجنادر. لنز غیرواید نمیتوانست آن حجم از افراد را در یک قاب بگیرد. تقریبا یک دقیقه این ایستادن طول کشید. بعدش که از گرفتن عکسهای لازم مطمئن شدیم، با یک صلوات متفرق شدیم. اکثریت رفتند. حلقههای آخر گفتوگو مانده بودند. بچههایی که به گمانم گرافیککار بودند و برخی دیگر. برگشتم داخل. بچههای عزیز مدرسۀ راه که افعال اجرایی را برعهده داشتند دیگر بریده بودند. میدانستم بریده اند از فشار. درازکش شدند برخیشان. آمدم و احوال گرفتم. زنده بودند الحمدلله. دیگر موکتهای کرمی حسینیه یکجا دیده میشد. همه رفته بودند تقریبا. کِز کردم پشت السیدی و نماز دومم را خواندم. در نماز چشمم به عدسپلویی بود که فرصت نشده بود کلکش را بکنم. بچهها داشتن جمعوجور میکردند. آن فضای غریبانه چیزی لازم داشت که صاحبش به وسیلۀ دوستان رساند. صدای شور حسین طاهری افتاد در بلندگو. «مولای خوشنام کریمانه…حسن مولا، حسن مولا، حسن مولا مولا…»
«حاضراتٌ فی البارزات»
عرض میکردم که هر شناختی مزاج خودش را دارد. آن شب حاجآقا قنبریان به عبارت دیگری توضیح داد که روند سیر فعل خداوند و فعل انسان چگونه است. تهش این بود که «انسان حاضر میشود در بروز و جلوۀ پروردگار متعال.» انسان حاضر میشود، در بروز إله. میشود آستین دست خدا و بلندترین آستینها برای بلندترینِ دستهاست. آنکه فوق أیدی است. مزاج این عبارت از آنچه قبلا میدانستیم دارای نفوذ بیشتری بود و آنچه در شب دوازدهمین گردهمایی فعالان جبهه فرهنگی در اواخر ماه مبارک رمضان رخ داد، دیدن انواع مختلفی از آستینها بود. با جنسهای گوناگون. حاضرانی در بروزات. برخی حیّ و برخی مثل حاج نادر و مسعود دیانی و دیگران حیّتر.