به گزارش «عمار فیلم». بهجت افراز رئیس سابق اداره اسرا و مفقودین هلالاحمر در دوران جنگ و بعد از واسطه میان ارتباط میان اسرا در عراق و خانوادههایشان در ایران بود. مستند “چهل هزار فرزند” به کارگردانی محمد نصرتی به نقش هلال احمر در پیگیری وضعیت اسرا و مفقودین ایرانی و تبادل ۶ میلیون نامه میان آنان و خانوادههایشان و نقش مدیریتی ویژه بانوان در پشت جبهه از جمله خانم “بهجت افراز” میپردازد. به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به وطن، گوشهای از خاطرات بهجت افراز، مادر محبوب اسرا و آزادگان جنگ تحمیلی را بخوانید:
عراقیها نامهها را سانسور میکردند
همیشه رویای کمک به رزمندگان را در سر میپروراندم. حتی دلم میخواست اسلحه دست بگیرم و به منطقه بروم اما عقل وشرع این اجازه را به من نمیداد. طولی نکشید که مرحوم دکتر وحید دستجردی که آن موقع رئیس هلالاحمر بود و از طریق خواهران همسرش من را میشناخت، گفت آقای صدر که مدیرکل امور بینالملل هستند برای رسیدگی به مسائل و مشکلات خانواده اسرا و مفقودین احتیاج به کمک دارند و من شما را پیشنهاد دادم.
هر روز تعداد زیادی مراجعهکننده داشتیم. خانوادههایی که از سرنوشت فرزندانشان اطلاعی نداشتند. پس از اینکه خانوادهها فرمهای مخصوص را پر میکردند، آن اطلاعات را برای نماینده صلیبسرخ در تهران میفرستادیم تا به ژنو ارسال شوند. آن اطلاعات هم از آنجا به نمایندگی صلیبسرخ در بغداد فرستاده میشد و آنها پیگیری میکردند که آیا فلان شخص در عراق اسیر شده یا نه.
اگر دولت عراق اجازه بازدید از اردوگاه اسرا را به نمایندگان صلیبسرخ میداد اسرا میتوانستند اعلام حضور کنند و اگر بنا به هردلیلی اجازه داده نمیشد، ممکن بود حتی اسیری ١٠ سال یا بیشتر بهعنوان مفقودالاثر در نظر گرفته شود و خانواده و دولت ایران اطلاعی از او نداشته باشند. در مورد اول اسرا از نمایندگان دو کارت دریافت میکردند. صلیبسرخ در هر بازدید تعدادی برگ مخصوص نامه به اسرا میداد؛ یکی سفید که به خانوادههایشان نامه بنویسند(این نامهها توسط سانسورچیهای عراقی سانسور و یا مطالبی به آنها افزوده میشد) و دیگر برگها نیز به رنگ آبی بود که فقط شامل اعضای خانوادهها میشد و از زیر دست سانسورچی زودتر به دست اسرا میرسید.
دیگر نامهای از پسرم نمیرسد
یکی از صحنههای غمبار، اسفناک و جگرسوزی که در مدت خدمتم در اداره داشتم، خبر شهادت آزادگان دربند بود. چه مفقودینی که شهید میشدند و چه اسرایی که نامه میدادند و به شهادت میرسیدند. معمولاً خبر شهادتشان بهصورت دستهجمعی و در گروههای ١٠ و ١۵ نفره اعلام میشد. عراقیها عکس پیکر مطهر شهدا را که نیمه برهنه بود، همراه با گواهی پزشکی قانونی، محل دفن، شماره قبر و نیز علت شهادت را ارسال میکردند. در گواهیهای فوت ایست قلبی، اسهال خونی و… عامل فوت اعلام میشد. اما برای همه ما سخت بود که باور کنیم آن جوانهای رشید نه در اثر شکنجههای بیرحمانه و گرسنگیهای مزمن چند ساله، که از این طریق به شهادت رسیده باشند.
یک روز صبح گواهی شهادت اسیری جوان به دستمان رسید. نمیدانستم به خانوادهاش چطور اطلاع دهم. در همین فکر بودم که خانم جوانی وارد اتاقم شد تا از پسرش خبر بگیرد. او مادر همان اسیری بود که ساعتها فکرم را مشغول کرده بود. تعریف کرد وقتی باردار بوده شوهرش فوت کرده: «بعد از فوت همسرم خانوادهاش که از ثروتمندان شهر بودند سراغ من و تنها پسرم را نگرفتند. بعد از دیپلم پسرم بنا به درخواست خودش راضی شدم به جبهه برود چون دلم میخواست خدمتی به انقلاب و امام کرده باشم.»
درد دلش که تمام شد، بسماللهگفتم و شروع کردم. سخت بود اما جریان شهادت پسرش را به او گفتم. در چشمانم نگاه کرد و یک پلاک از گردنش درآورد. گفت: پلاک پسرم است بوی او را میدهد… این را گفت و پرونده پسرش را که شامل عکس، محل دفن و گواهی پزشکی و… بود با دستی لرزان گرفت و آرام از اتاق بیرون رفت. میدانست دیگر نامهای درکار نخواهد بود.
بالاخره دخترش را در آغوش گرفت
خانمی که شوهرش اسیر بود و یک دختربچه داشت میآمد اداره و میگفت میخواهد از شوهر اسیرش طلاق بگیرد. میگفت صبرش تمام شده و نمیتواند به این وضع ادامه دهد. مرتب از ما میخواست به شوهرش نامه بنویسیم و بخواهیم که اورا طلاق دهد. بالاخره یک نامه به آن اسیر نوشتم و جریان را توضیح دادم. نگران بودم. از او خواستم اگر میتواند نامهای بنویسد و همسرش را به ادامه زندگی راضی کند و یا در غیراین صورت وکالت نامهای بفرستد و همسرش را طلاق دهد. مدتی بعد جواب نامه آمد. آن اسیر خطاب به رئیس هلالاحمر نوشته بود لطفاً همسر بنده را به نیابت از من طلاق دهید. از آقای وحید دستجردی اجازه گرفتم و این کار را انجام دادم.
برایم بسیار دشوار بود. این کار تمام روحیهام را بههم ریخت. بعد از اینکه صیغه طلاق جاری شد از دفتر بیرون آمدم. در راه بازگشت به اداره مدام در فکر آن اسیر بودم که از این پس چگونه میخواهد روزهای تلخ اسارت را پشت سر بگذارد. یک روز آن خانم دوباره آمد و گفت تصمیم به ازدواج دارد. آن زمان بنیاد شهید پرورشگاهی مخصوص نگهداری از فرزندان شهدا و مفقودین بیسرپرست داشت. بنیاد نیز بعد از ازدواج آن خانم حضانت دخترک را از مادرش گرفت و به این پرورشگاه داد. دیگر ماجرای آن اسیر و دختر خردسالش دغدغهام شده بود تا اینکه آزادی بزرگ از راه رسید. وقتی آن اسیر بازگشت و دخترش را نزد خود برد، انگار باری از روی شانههایم برداشته شد.
١٨ سال در خانواده اسرا و مفقودین غرق بودم. آنقدر که حتی مشکلات خانوادگیشان را هم به من میگفتند. عروس از مادرشوهر، مادرشوهر از عروسش برایم میگفت. بینشان را آشتی میدادم. برای من هم لذتبخش بود که میتوانم اشکی را پاککنم، قلبی را شاد کنم و نامهای را به دست یک مادر و یا همسر منتظر بدهم.
آن خستگیها با ورود اسرا به در شد
در عرض ١٠سال یعنی از شروع جنگ تا آزادی بزرگ اسرا، در اداره حدود ۶ میلیون نامه از طرفین رد و بدل کردیم. پیش از آزادی بزرگ اسرا، ١٩ سری آزادی کوچک داشتیم.
این جوانها مجروح جنگی و یا مریض و بیمار بودند که طبق قوانین بینالمللی باید آزاد میشدند. وقتی به وطن بر میگشتند از زجرها و شکنجههایی میگفتند که در اردوگاههای عراق به اسرا وارد میشد و ما هم این رفتار را به صلیبسرخ منعکس میکردیم.
سالها انتظار داشتیم که آزادهها برگردند. در زمان جنگ و ٢ سال بعد از آن تا زمانی که آزادهها به وطن برگردند،هالهای از غم روی کشور ما بود.
کسی آنچنان که باید خنده روی لبهایش نمیآمد. اما جریان آزادی اسرا و ورود آنها به ایران یکی از بزرگترین معجزاتی است که در تاریخ انقلاب اسلامی ما اتفاق افتاده است. این آزادی واقعاً یک رؤیا بود. وقتی برای استقبال گروهی از اسرا به مرز خسروی رفتم، صورتهای استخوانی،گونههای بیرون زده، اندامهای لاغر بچهها آنچنان شاد و پر انرژی جلوه میکرد که همه ما از وجود خود احساس شرم میکردیم. با نخستین قدمی که اولین آزاده بر خاک ایران گذاشت، تمام خستگیهای جسمی و روحی این چند سال از تنم بیرون رفت.
پدر برایت شکلات آوردهام
روزی در اتاق کارم نشسته بودم که خانمی وارد اتاق شد. از چهرهاش معلوم بود وضع روحی مناسبی ندارد. شروع به صحبت کرد. مثل اینکه شوهرش مفقود شده بود. گفت چند شب پیش خواب شوهرم را دیدم. صبحش آن خواب را برای دخترم تعریف کردم که پدرت به خوابم آمده. دخترم پرسید: بابا چه شکلی بود؟ چطور به خواب تو آمد؟ من هم با حوصله به سؤالهایش جواب دادم. او به مهد رفت و من هم به محل کار.
وقت خواب، دخترم گفت میخواهم کنار تو بخوابم. گفت دلم برای بابا تنگ شده. میخواهم امشب که بابا به خواب تو آمد من هم او را ببینم. چشمهایش پر از اشک شد. خواستم بگویم دخترم این کار غیرممکن است. اما او خیلی کوچک بود و نمیتوانستم قانعش کنم. موقع خواب متوجه چیزهایی در جیبش شدم. گفت امروز در مهدکودک به ما شکلات دادهاند. من هم آنها را آوردم که امشب در خواب تو به بابا بدهم.
دردناک بود. روحیه لطیف آن دخترک و فکری که در ذهنش برای دیدار با پدر میپروراند. آن روز وقتی مادر جوان این خاطره را برایم تعریف کرد، هردو اشک ریختیم. سعی کردم مادر جوان و منتظر را دلداری بدهم، درحالی که میدانستم زخمهایش آنقدر عمیق است که با مرهم کلام من هم آرام نمیشود.
هدیههایی که به خانواده اسرا نمیرسید
در ادامه جریان تحویل نامه اسرا گاهی کاردستیهایی را با کمترین امکانات مثل حوله و لباس و پتوهای کهنه و… درست کرده و همراه نامههایشان روانه ایران میکردند. مثلاً بهعنوان هدیه تولد فرزندشان یا به خاطر معدل بالای آنها این کاردستیها را درست میکردند اما این هدایا آنقدر زیبا بود که عراقیها آنها را برمیداشتند و تنها نامه را به خانواده اسرا میدادند ولی چون آنها در نامههایشان از آن هدایا حرف میزدند وقتی خانوادهها هدیهای دریافت نمیکردند ناراحت میشدند. ما تنهاکاری که از دستمان بر میآمد این بود که سعی کنیم با آرامش وصبوری ابتدا حرفهایشان را بشنویم و بعد آرامشان کنیم. دولت عراق اجازه داده بود برای اسرا تعدادی کتاب بفرستیم. بهعلت شکایت ایران از وضع نگهداری اسرا در عراق به سازمان ملل متحد وقتی مسئولان وزارت امور خارجه و هلالاحمر برای بازرسی آنجا رفتند عراقیها قبل از ورود نمایندگان ما دست به اقدامات عوامفریبانه میزدند وسعی میکردند تا جایی که امکان دارد شرایط را خوب وعادی جلوه دهند ولی در موارد کمی موفق به کتمان حقایق میشدند چون از چهرههای نحیف و ضعیف اسرا و زخمهای تنشان میشد شرایط را فهمید.
آنها از لحاظ غذا هم اصلاً اوضاع خوبی نداشتند مواد غذایی مورد مصرف برای آنها جزو بیارزشترین مواد بود مانند خورش پوست بادمجان که آن هم بیشتر مواقع آغشته به مواد شوینده مثل تاید بود. آنها برای شکنجه اسرا از لحاظ رسیدگی بهداشتی و دارویی نیز آنها را در حد صفر قرار میدادند حتی در مورد اجابت مزاج که امری متعادل و از ابتداییترین حقوق هر انسان است، منع میکردند. آنها با این کار میخواستند روحیه اسرا را ضعیف کنند و به آنها نشان دهند که هیچ اختیاری از خودتان ندارید.
منبع: ایسنا