از همان ماههای اول انقلاب، یکی از مواضع ثابت و پررنگ رسانههای دشمن و رادیوهای بیگانه، القای این مطلب به مخاطبان بود که: مردم از انقلاب کردن خسته و پشیمان شدهاند. متأسفانه یا خوشبختانه، برخلاف آنچه در ابتدا به نظر میآید، دشمنان اسلام و انقلاب خیلی هم خوشفکر و خلاق نیستند! مثلاً همین خط تبلیغی، امروزه هم در شبکههای اجتماعی پررنگ و نمونه آثاری از این دست که در همین راستا تولید شدهاند و میشوند، پر تعداد است. از عکسنوشت و فیلم کوتاه و مصاحبه گرفته تا متن و دکلمه و شعر و طنز و … . برای راحتی کار و صرفه جویی در وقت، اجازه دهید دو گزارۀ خبری را ذکر کنیم.
نخست: مردم از انقلاب اسلامی خسته و پشیمان شدهاند. گزارۀ دوم: آن طیف از آدمههای جامعه هیچوقت وارد عرصههای انقلاب نشده، با اسلام و انقلاب موافق نبوده… و اصلا هنوز هم جز به منافع شخصی و آلاف و علوف خود نمیاندیشند… یا دشمن انقلاب و اسام بودهاند، حالا دیگر از انقلاب اسلامی پشیمانند!
به نظر شما کدام گزاره و گزینه صحیح یا دست کم صحیحتر است؟ شاید بگویید، گزارۀ دوم اصلا از نظر منطقی مهمل و فاثد معناست! میخواهم این سخن شما را تأیید کرده، اما بدون مقدمه بگویم که اصل ماجرا دقیقاً همین است. یعنی آدمهایی ادعای خستگی و پشیمانی از وقوع انقلاب اسلامی میکنند که بالای نود درصد اهل فعالیت و حضور اجتماعی، نه تنها دربارۀ انقلاب، بلکه در اکثر قریب به اتفاق موارد نبودهاند. بسیاری از طیفهای سیاسی و رسانههایشان تلاش کردهاند گروه اخیر را ترک کرده و تا حدّ نقشپذیری و مخاطرۀ در حضور اجتماعی فعال کند؛ اما هنوز هم در حساسترین مقاطع تاریخی نتوانستهاند و دستشان خالی مانده است. حالا هنوز هم ادعا میشود که این ظیف از افراد از انقلاب کردن و انقلابی بودن خسته و پشیماناند!
چطور ممکن است آدم از کاری که هیچ وقت نکرده، خسته شود؟ باز اگر اینقدر عقلشان میرسید که ادعا کنند، این طیف مردم، از اینکه از وقوع انقلاب جلوگیری نکردهاند پشیمانند، یک چیزی! اما دشمن مادرزاد شما چطور میتواند از دوستی و حمایت شما پشیمان شود؟ نگارنده معتقد است، این سوءتفاهم و این ادعای مهملِ عجیب، برای این هنوز رواج دارد که رسانههای انقلاب هیچگاه نتوانستهاند مردم انقلابی و اسلامیِ واقعی را را به تصویر بکشند و به گروه قبلی نشان بدهند. اگر ذرهای از این تیپ و این جنس از افراد انقلاب کرده را در بین همین تودههای مردم عادی به تصویر میکشیدیم و در طول این سالها نشان میدادیم، این سوءتفاهم مضحک این همه سال طول نمیکشید. بنابراجمال داریم و برویم سراغ اصل مطلب: خیرالنساء صدخَروی یکی از همینهاست…
این بیبی بزرگوار امروز نود سال سن داشته و هنوز ساکن روستای صدخرو، در ۵۵ کیلومتری جادۀ سبزوار به شاهرود است. در طول چند باری که فیلم مستند مربوط به ایشان را دیدهام هنوز نتوانستهام به ساختار روایی و تکنیکهای فیلمسازی در مستند مذکور دقت کنم و آنها را ببینم. چرا که شگفتیهای خود شخصیت اصلی فیلم و محتوای سنگینِ اثر، اجازۀ چنین کاری را نمیدهد. گاهی محتوا و مضمون درونی یک اثر هنری به قدری جذّاب و پررنگ است که اجازۀ بروز و ظهور فرم و ساختار را نمیدهد. مثل برخورد با صندوقچۀ گنجی بزرگ و افسانهای که ارزش هنگفت و کلان سکههای طا و قطعات جواهرات و زیورآلات عتیقۀ داخل آن (و فکر وخیال دربارۀ اینکه اگر متعلق به من بود با آن چه میکردم؟!)، نقوش زیبا و ساختار تشکیل صندوقچه را بیفروغ و بیاهمیت میکند.
شاید یکی از دلایلی که در سینمای روشنفکری (و آن طیف از آثاری که در درجۀ نخست محصول بیدردی سازندگان و نتیجۀ حرفی برای گفتن نداشتن هاست…) اینقدر به صورت افراطی به ساختار و مسائل فرمی و تکنیکی دقت شده و در این راستا اعلام نظر میشود، همین بیمحتوایی و پوپی و پوچانگاریهای این طیف از آثار است! چطور ممکن است در جهانی که خالقی وجود نداشته و محصول یک سری از اتفاقات کور و بیدلیل باشد، معنا و محتوایی یافت؟ وقتی جهان غیب خرافه است و تکذیب میشود، کل این دنیای ظاهری به کجا بند است؟ بارها وقتی فرصتی بوده، عرض کردهام که تفکر و اندیشهورزی میتواند انواع گوناگون و روشهای مختلف و متکثری داشته باشد که فقط یک نوع آن از جنس تفکر انتقادی است. اما چرا امروزه تفکر انتقادی تنها توع ممکن تفکر معرفی میشود؟ در درجۀ نخست به این دلیل که خود این متفکران (بعد از انکار رب و رسول و رستاخیر و هدفمندی آفرینش و… ) معنا و حرفی برای گفتن ندارند. بنابراین کل کار فکریشان خلاصه شده در اینکه مثل لاشخور کمین کنند و انتظار بکشند که کمی چیزی بگوید و نقدش کنند و گرنه مثلاً یکی از اصلیترین اهداف و کارکرد تفکر و اندیشهورزی، رسیدن به «تدبیر» و آیندهنگری است. و یکی از حتمیترین و قطعیترین رویدادهای آینده «کل نفس ذائقه الموت» است. پس تفکر ذاتاً باید آیندهاندیش و مرگ آگاه باشد. کدام واقعیت و پدیدار هستیشناسانه را سراغ داریم که در برابر عظمت «مرگ» و «معاد»، فروغی داشته باشد؟ تفکر انتقادی همیشه از نظر اهمیت و ارزش ثانویه و درجه دوم است. نه به این معنا که جای خودش اهمیت ندارد. بگذریم.
بیبی خیرالنساء فقط یک الگوی درخشان برای سبک زندگی نیست. او جایی ایستاده و به نوعی زندگی کرده که حالا فراتر از یک «همسر الگو» یا «الگوی مادری» یا الگوی زن در خانواده، زن در اجتماع و این حرفهاست. چیزهایی مث رانندگی ماشینهای سنگین و تفنگ دستگرفتن و شلیک آرپیجی یا سینه خیزرفتن در میدانهای مین و سیم خار دار را کنار بگذاریم، اصلا چه کسی گفته زنهایی امثال بیبی خیرالنساء فقط یک الگوی زنانه و مادرانهاند؟! اتفاقاً بسیاری از موارد در نوع زیستن و سلوک فردی و اجتماعی او وجود دارد که شاید در درجۀ نخست برای مردان جامعه الگو و سرمشق باشد. این زن در خانهای مهمان بوده که امام راحل از تبعید نجف به خانوادۀ خواهر گرامیاش تلفن میزده است. این پیرزنِ امروز، خانهاش روزهای بسیاری مقر فرماندهان سپاه و بسیج و جهاد سازندگی بوده، بیآنکه یک سمت رسمی ارگانی داشته باشد. ای زن سالها یک روستا را برای پختن خاورخاور نان رزمندگان، بسیج و فرماندهی میدانی میکرده است. او این اواخر حتی مهمان مخصوص سیدحسن نصرالله در لبنان هم بوده؛ اما با نود سال سن و دستهایی فرتوت و چروکیده، حتی امروز هم برای حسینیه و مسجد و هیئتهای مذهبی نان و نذری میپزد. میزان حرارتی که دستهای نحیف و لرزان او تا به امروز و در کنار و درون تنورهای نان به خود دیده را اگر یک جا جمع کنی، هزاران کیلوگرم آهن و فولاد را ذوب میکند. خدا میداند این دستها چقدر از آتش دوزخ را میتواند ساکت و خاموش کند؟! چرا هنوز کسی جرأت نمیکند که از این پیرزن سؤال کند، آیا از انقلاب خسته، یا پشیمان شدهای؟ پشیمان شدن یک سیاستمدار ورشکسته و آرمانباخته و تا خرخره فیشهای نجومی گرفته از سفرۀ انقلاب که عددی به حساب نمیآید! معلوم است که این آدم مفتخور و فرصت طلب برای تداوم لِفتولیسش از ثروت و شهرت و غرور و… اگر ببیند پشیمانی از انقلاب مد روز است، معطل نمیکند!
بیبی درجایی از فیلم تعریف میکند که یک خاور را از کمکهای مردمی و برای اعزام مستقیم به جبهههای جنگ پر کرده بودیم. راننده گفت: هنوز دو سه کیسه نان یا پسته و … جا دارم. بیبی میگوید حیف است این تریلی یا خاور چند کیسۀ جای خالی داشته باشد و چند هزار کیلومتر راه برود! از همان روز است که به قول خودش، گداییکردن برای رزمندگان و امام را هم یادگرفتم و ادامه دادم. سپاه منطقه با خاور از مرکز آرد تحویل میگرفته و با یک رانند میفرستاده به صدخرو. میگفته ببر در خانۀ حاجعباس و به محض اینکه نانها پخته شد و بار زده شد، برگرد که دیر نشود! دیگر خبر نداشته که لااقل این همه آرد که هفته به هفته و گاهی حتی روزانه به یک تعداد روستا میفرستد، آیا برای پختهشدن به چند خاور هیزم نیاز داشته است؟ مگر چقدر هیزم از اطراف کوه و دشتهای یک روستا میتوان جمع کرد و سوزاند؟ خیلی وقتها ممکن بود، آن فرمانده یا مسئول قبلی، عوض شود، شهید شود و کسی دیگری تازه به آنجا بیاید. اما فقط به گزارشهای روزانه نگاه میکرده و همان کارها را ادامه میداده. شاید اصلاً این بیبی خیرالنساء بوده که نگران میشده، نکند آرد تمام شود و دوباره نیاید؟! فقط به این دلیل که آن فرمانده و مسئول میدانسته، بیشتر از خیرالنساء و اهالی روستای صدخرو صاحب و مسئول امورات این انقلاب نیست…
وگرنه کدام مردمی، وقتی دستشان خالیست، دو سه سیر خاک و قند و یک مشت کنجد را به خیرالنساء یا فرستادۀ او میدادند و میگفتند: شرمنده که چیزی نداریم. اما با کارکردن و کمک در جمعآوری هیزم و خمیرگیری نان و غیره، جبران میکنیم. تمامی اینها معمولاً به مرکزیت خانۀ حاجعباس بود.
کارگردان و عوامل مستندساز برای گرفتن و ساختن فیلم از این همه حکایت، ترفند جالب و مفیدی میزنند. آنها وقتی به این روستا میروند که دوباره بیبی بناست برای مراسح محرم نان بپزد. برخی از آن زنان همسایه که قبلاً در این ستاد مردمی نانپزی و تدارکات بودهاند و امروز دیگر همه بالای شصتهفتاد سال سن دارند، دوباره جمع میشوند. از حکایتهای اینهاست که میفهمیم در این خانه کارهای زیادی برای جبهه و جنگ و مراسم مذهبی انجام میشده است؛ از پختن مربای سیب گرفته(درحد صد کیلو) تا دوختودوز و…
الغرض پشیمان شدن یا نشدن از انقلاب را باید از همین شخصیتهایی پرسید که انقلاب کردهاند. باید از اینها شنید که برای چه انقلاب و جنگ کردهاند؟ وقتی انقلاب کردند چه داشتند و امروز چه دارند؟ چیزی اضافه کردهاند، یا کم کردهاند؟ اصلاً آنچیزهایی که برایش انقلاب اسلامی شده، از جنس مواردی هست که بشود روزی از آنها پشیمان شد؟ گاهی این بحران معناها خودشان هم بیمعناست. وقتی کسی عوضی و برعکس نشسته باشد، خیال میکند دنیا به او پشت کرده است…