به گزارش «روابط عمومی جشنواره عمار»، نماز صبح چهارشنبه ۲۵ مرداد ماه را در پایانه مسافربری سنندج خواندیم، تقریبا ده دقیقه مانده به طلوع آفتاب. سعی میکنیم سریع خودمان را به محل اسکان برسانیم که روز اول طبق قرار به مناطق اعزام شویم.
حوالی ساعت ۸:۳۰ به همراه یک نفر از تیمی که چند روز قبل به سنندج آمده برای هماهنگی امور و برپایی سینما سنگر، راهی اولین روستا میشویم برای تجربهای جدید، از جنس سینما سیار جشنواره عمار.
پنجاه کیلومتر در جاده سقز نرفتهایم که به روستای حسین آباد میرسیم. میزبان ما فرمانده پایگاه مقاومت منطقه است. جمع پنج نفرهمان که کامل میشود به سمت باقر آباد حرکت میکردیم. جمعی با حضور راننده همدانیمان که با ما آمده بود، اما اعتقاد داشت، اکران فیلم برای روستاییها بی فایده است. عقیدهای که در اولین اکران رنگ باخت.
محل اکران مدرسه متروکه روستا بود. مدرسهای با جیاط نسبتا بزرگ با علفهای خشک زرد رنگ و چهار کلاس که پیش از رسیدن ما اهالی روستا از پنجرههایش مشاهده میشدند. روستایی که تا به حال رنگ اکران فیلم به خود ندیده بود. این را از حرفهای تنها زن چادری روستا فهمیدیم. زنی میانسال که تا دو سال پیش، تهران زندگی میکرده و حالا به همراه همسرش به باقر آباد آمده است و فرمانده بسیج واحد خواهران روستاست. «قبل از این در این روستا فیلمی اکران نشده. اصلا در این نزدیکی سالن سینما وجود نداره، نزدیکترین جایی که سینما داره، سنندجه» خودش سوژه مستند به حساب میآید. هم فرمانده بسیج است، هم شیعه. شیعهای که با مردی از اهل تسنن ازدواج کرده ولی همچنان بر عقیدهاش باقی است. وقتی دیدمش یاد کتاب «رویای نیمه شب» افتادم، قول دادم اگر شرایطش بود، کتاب را به دستش برسانم تا بخواند.
نیم ساعتی طول کشید تا تجهیزات اکران برپا شود و اهالی، سه راهی برق پیدا کنند و به دستمان برسانند. تا آن موقع کلاس کوچک روستا صاحب سه نیمکت، و یک دست مبل راحتی شده بود تا اولین اکران روستای باقر آباد سنندج با مبل راحتی برگزار شود. البته سه برابر ظرفیت هر مبل، رویش نشسته بودند تا جبران کمبود جا باشد.
اولین اثر، نماهنگی بود در مورد کردستان و در ستایش پیشمرگههای کرد مسلمان. جذاب بود و هیجان انگیز. حس میکردم مردمی که آمده بودند، از مضمون نماهنگ تعجب کردند و بیش از آن، از اینکه ما در چنتهمان اثری اینچنین داشته باشیم. شاید همین باعث شد که به آثار بعدی بیشتر توجه کنند.
جمعیت کودکان اگر بیشتر از زنانی که برای تماشای فیلم آمده بودند نبود، کمتر هم نبود. باید دم آنها را هم میدیدیم. اثر بعدی «خاکریزهای نمکی» بود. جالب بود که بزرگسالان بیشتر از بچهها میخندیدند. حالا وقتش بود اثر اصلی را بگذاریم. «کرکم» از نظر محتوایی و مکانی قرابت بالایی با زنان روستای باقر آباد داشت. پوشش زنانش دقیقا همانی بود که «چنور محمدی» به تن داشت و محل سوژه یعنی کرمانشاه یکی از استانهای همسایه کردستان. زن جوانی که به تازگی لیسانس رشته روزنامه نگاری را از دانشگاه سنندج گرفته بود، با دیدن چنور، داغ دلش تازه شده بود و مینالید از نبود کار. «چند باری پیگیری کردهام که وام بدهند که کاری راه بیندازم اما نمیدهند. از همین بسیج اقدام کردم ولی ندادند. میخواهم کاری راه بیندازم که زنان همین روستا کارهایش را جلو ببرند.» شاید تفاوت چنور محمدی با باقی زنانی که به «نمیشودها» میرسند در همین معطل نماندن به مراکز این چنینی باشد.
«سپر» و «برخیزید» همراه با بهت کودکان در لجظات هیچان انگیز نماهنگها پخش شد. بعد از نمایش فیلمها، اهالی به صورت خودجوش پذیرایی آماده کردند و بین مردم پخش کردند. مهم نبود پذیرایی چیست، ذوقی که بچهها کرده بودند، خوشمزه بود.
مراسم که تمام شد، دور تابلوی کلاس که رویش نام روستا نقش بسته بود، عکس یادگاری گرفتند ولی ماجرا به اینجا هم ختم نشد. خانمها فرمانده پایگاه مقاومت را دوره کرده بودند و این جمع شدنشان دلیلی شده بود برای درد و دل از مشکلاتشان. انگار مدتها منتظر بهانهای بودند تا بی واسطه با فرمانده خوش برخورد منطقهشان حرف بزنند. از ایدههای کارآفرینی که در ذهن دارند بگویند و محدودیتها را یادآوری کنند. حالا اکران فیلم، آن هم مستندی مثل کرکم، این بهانه را به دستشان داده بود.