به گزارش «عمار فیلم»، این یادداشت شفاهی، گفتاری است از شهید سیدمرتضی آوینی که حدود سال ۱۳۷۱ در جمعی از علاقمندان ایده ها و دیدگاه ها و تجربه های او بیان شده است. سؤال اساسی گفتار این است که چگونه هنرها را در خدمت اسلام درآوریم؟ و چگونه به هنرجویان آموزش بدهیم که هنرمندانی مسلمان و در خدمت تفکر دینی بار بیایند؟
راه شناختن وضعیت عالم امروز
روزگار ما، روزگار اصالتِ فایده است، یعنی هر سخنی که میشنوید، بلافاصله در ذهنتان میآید که چه فایدهای دارد؛ روزگار ما چنین روزگاری است. بنابراین، سعی می کنم قدری فایده های این بحث را هم بگویم که خیلی مجرّد و انتزاعی نباشد، هر چند به نظرم اصل مطلب انتزاعی است. اصلاً عالم امروز عالم انتزاع است، عالم مابعدالطبیعه است – نه عالم ماوراءالطبیعه – عالم فلسفه است و همه مفهوم ها در این عالم، انتزاعی است. با صورت تشریعی که در ذهن ما مسلمانها هست، نمی شود تصور درستی از چنین عالمی ارایه کرد، یعنی حتماً باید مبنا و مقدمه مابعدالطبیعیِ جهان امروز را بدانید و از این طریق سعی کنید جهان امروز را بشناسید. با این صورت تشریعی که از دین در ذهن ما هست، اصلاً نمی شود این عالم را شناخت. دلیل آن هم روشن است. یعنی اگر در ماهیت این دو عالم قدری تأمل کنیم و آنها را با هم تطبیق دهیم و قیاس کنیم، خیلی راحت می فهمیم که از این نظر، عالم امروز را اصلاً نمی شود شناخت.
چون دینی که در دست ماست – و از طریق فقه، اصول و سایر درس هایی که در حوزه ها تدریس می شود به دست ما رسیده – صورتی از عالم در ذهن ما ساخته که کاملاً با صورتی که علوم جدید و تفکر انتزاعیِ فلسفی به دنیا داده متفاوت است. یعنی شما عالمی با خدا، شیطان، بهشت و جهنم تصور می کنید و این تعلیم، تصوری تشریعی به شما می دهد، در حالی که با این تصور نمی شود دنیای امروز را شناخت. شما نهایتاً به آنجا میرسید که مثلاً میگویید آمریکا شیطان است، اما برای اینکه بفهمید با این شیطان چگونه باید مقابله کرد، به تفکر انتزاعی نیاز دارید، یعنی احتیاج دارید که مبانی مابعدالطبیعیِ عالم امروز را بدانید. حتی لازم است در خودِ حکمت دین غور و تعمق بیشتری کنید؛ یا به «حکمت تأویلی» مسلح باشید، یعنی حکمت به معنای حقیقی لفظ.
اما چگونه میتوان توقع داشت مثلا همه مسوولان کشور ما با پشتوانه چنین حکمتی با عالم جدید رو به رو شوند و در آن نظر کنند؟ نمیتوان توقع داشت همه حکیم باشند و حکمت دینی را مثل حضرت امام بدانند و از این نظرگاه عالم امروز را بشناسند. همه همین صورت تشریعی در ذهنشان هست که چندان تفاوتی با «دین عجوزه ها» ندارد؛ یعنی با همین تصوری که پیرزنان و قدمای عوام در ذهنشان دارند که تصور خیلی ساده ای از عالم است و از همین نظرگاه نسبت به اطرافشان حکم میکنند؛ منتها دچار عُجب نمیشوند و از روی خودخواهی و خودبینی با عالم برخورد نمیکنند، سعی نمیکنند درباره همه چیز نظر بدهند و خودشان را از خیلی چیزها کنار میکشند. دینی هم که اینطور به دست می آید، غیر از دین عجوزه ها نیست و تصور خیلی ساده ای از دنیا به ما میدهد، مگر اینکه همانطور که عرض کردم، حکمت بدانیم و از نظرگاه این حکمت با عالم امروز رو به رو شویم، یعنی همانطور که حضرت امام برخورد میکردند یا الان آیت اللَّه خامنه ای برخورد میکنند؛ این توقع را از هر کسی نمیتوان داشت.
منشأ اختلاف هایی هم که بین ما پیش می آید، همین جاست که میخواهیم از نظرگاه فقه – فقه فعلی و فعلیت یافته، نه فقه بالقوه – با جهان امروز مقابله کنیم. این فقه چیزی به ما نمیدهد که بشود با آن مبانی عالم امروز را شناخت. ما احتیاج داریم درباره ماهیت ها بحث کنیم و از این طریق به حقیقت عالم رجوع کنیم، اما این چیزی که در حال حاضر از تفکر حوزوی در دست ما هست، این امکان را ندارد که ماهیت عالم امروز را بشناسد. به این دلیل که ماهیت عالم امروز با مابعدالطبیعه یونانی و بعد با تفکر اسکولاستیک۱ – یعنی تحولی که مابعدالطبیعهی یونانی نسبت به تفکر مسیحی، آن هم مسیحیت یونان زده، پیدا میکند – شکل گرفته است. پس ما تا موقعی که به این مابعدالطبیعه مسلح نباشیم، اصلاً نمیفهمیم عالم امروز چگونه عالمی است و آن وقت، چطور میخواهیم درباره عالم امروز نظر بدهیم؟ مثلاً درباره هنر که موضوع بحث ماست، باید بگویم که هنر امروز هنر گذشته نیست، هنری نیست که مولوی میگوید:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
مولوی هنر را به معنای فضیلت و کمال می آورد. یا حافظ که میگوید:
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به، که بر این بحر معلّق نکنیم
او هم هنر را به معنای فضیلت و کمال می آورد و معنای حرفش این است که روزگار با اهل کمال و انسانهای کامل سرِ سازگاری ندارد. این هنر با هنر به مفهومی که حالا در دست ما هست – مثل گرافیک، نقاشی، سینما، تئاتر و… – اصلاً قابل قیاس نیست؛ یا مثل «علم» به معنایی که گذشتگان ما میگفتند و در حدیث هست و «علم» به مفهومی که امروز به علوم تجربی، روانشناسی، جامعه شناسی و… اطلاق میشود.
متأسفانه این خَلط مبحث وجود دارد؛ چون در تحولی که معنی کلمه ها در طول تاریخ پیدا میکند، تأمل نمیکنند. علمِ امروز را به معنای علم گذشتگان میگیرند و حدیث هایی که علم در آنها مورد تأیید قرار گرفته، به علوم جدید نسبت میدهند؛ در حالی که علم مورد نظر روایت ها با علم امروز کاملاً متفاوت است، هنری هم که در گذشته مطرح بوده با این هنر متفاوت است و… ما با رجوع به مآثری که در اختیار داریم، نمیتوانیم به این سادگی درباره عالم امروز نظر بدهیم؛ این کار احتیاج به حکمت تأویلی دارد.
در صورتی میتوانیم درباره عالم امروز نظر بدهیم که مبانی مابعدالطبیعی آن را در پرتو نور حکمت دینی بشناسیم، چون از خودِ مابعدالطبیعه هم به تنهایی کاری برنمی آید و انسان دچار همان اشتباه هایی میشود که در طول تاریخ، علمای یونان زده خودمان گرفتار آن شده اند. یعنی اگر خودِ این مابعدالطبیعه هم ذیل نور حکمت دینی نباشد، فایده ای ندارد. این علم، نوری است که خداوند در قلب متّقین تجلی میدهد و عالم جدید را در پرتو این نور باید شناخت.
این دو معنای هنر – هنری که در قدیم میگفتند و هنر جدید – اصلاً نسبتی با هم ندارند. نه تنها نسبتی با هم ندارند، بلکه اصلاً در بعضی مصداق ها همدیگر را نقض میکنند. البته ممکن است بعضی مصداق های آنها قابل تطبیق باشند، مثلاً شاید بتوان شعر بعضی شاعران این روزگار را که اهل حکمتند، با آنچه گذشتگان «هنر» میخواندند و نحوی کمال و فضیلت شمرده میشد، معادل قرار داد. ولی این سخن درباره بعضی مصداق ها صادق است، یعنی در جزء، نه در کل. هیچیک از هنرهای نقاشی، گرافیک، تئاتر و… با آنچه قبلاً هنر نامیده میشد، قابل تطبیق نیستند.
هنر جدید خاصّ عالم جدید است، یعنی زاییده و مولود تکنولوژی است، مولود عالمی که تکنیک هم در آن متولد شده و آن را جز از همین نظرگاه نمیشود بررسی کرد و هر طورِ دیگری آن را بررسی کنید، به اشتباه میروید. اگر هنر امروز را اینطور بررسی نکنید، این اشتباه پیش می آید که هنر جدید در دست ما همان قدر موم است که در دست غربی ها و به ما همانطور جواب میدهد که به غربی ها – یعنی از آن میتوان به عنوان وسیله و ابزار استفاده کرد. این است بلایی که امروز گرفتار آن شدهایم.
عالم و هنر جدید جهت دارند
شما بهتر از من میدانید که ما در این چهارده سال(بعد از انقلاب) رشدی در هنر نداشته ایم؛ چه در تلویزیون، چه در سینما و چه در ادبیات داستانی – مگر در شعر که در آن سابقه تاریخی داریم، و قدری هم در گرافیک که به یک معنا به تفکر دینی نزدیک میشود و الان به دلیل های آن کاری نداریم.۲ ما در هیچیک از این هنرها رشدی نداشته ایم و اصلاً ماهیت این هنرها را درک نکرده ایم.
هنر جدید، هنر تکنولوژیک است، چنان که عالم امروز هم عالم تکنولوژیک است. عالم تکنولوژیک، عالمی است که ظاهر آن نسبت به باطنش اصالت پیدا کرده و در این عالم اصلاً همه چیز تبدیل به اشیایی شده که باطنِ آنها را حذف کرده اند تا امکان تصرف در آنها باشد. مثالی درباره کلمه ها بزنم: کلمه هایی که امروز در شعر نو به کار میرود، اصلاً کلمه هایی نیست که در گذشته به کار میرفته. ممکن است لفظ همان لفظ باشد، کلمه هایی مثل سیاه، سفید، سرخ، بنفش، عقل، هوش و… .
تمام این کلمه ها گرفتار شیئیت شده اند؛ از باطن خالی شده اند و جز پوسته های ظاهری، چیزی نیستند. در آنها معنای جدیدی دمیده شده است، مثل «علم» که جز پوسته لفظ، چیز دیگری نیست و معنای باطنی آن چیز دیگری است. «هنر» هم همینطور است و جز پوسته لفظ چیزی از آن باقی نمانده. باطنش چیز دیگری شده است که باید درباره آن فکر کرد.
نمیخواهم بگویم عالم جدید از همان آغاز با دین تضاد داشته، بلکه چون با غایت تصرف در طبیعت شکل گرفته، از سایر غایت ها انصرافِ وجه پیدا کرده است. وقتی انسان چیزی را به عنوان غایت خود انتخاب میکند، آن چیز قبله اش میشود. وقتی بشر غایت خود را تصرف در طبیعت به قصد تمتع بیشتر قرار میدهد، از سایر جهت ها و غایت ها منصرف میشود. آن وقت دیگر همِّ او متوجهِ بر پا کردن یک عالم دینی نخواهد شد، چنان که همِّ او متوجهِ بر پا کردن هیچ عالم دیگری نمیشود، غیر از عالمی که در آن، تصرف در طبیعت به قصد تمتع بیشتر ممکن است. بنابراین، سیر بشر با انتخاب قبله شروع میشود و متناسب با آن از عالم اطراف خود جواب میگیرد. رشد علوم در همین جهت است، محصول و لازمه هایی هم که اختراع میشود در همین جهت است، شیوه های تحقیق هم در همین جهت پیدا میشود. حتی علوم انسانی هم قبله و غایتی جز تصرف بیشتر در عالم به قصد تمتع بیشتر ندارد. یعنی اصلاً نمیتوانید تصور کنید چیزی در عالم جدید باشد و این جهت را نداشته باشد.
اینکه هر موجودی در این عالم جهتی دارد، از لحاظ فلسفی اثبات شده است. ممکن است بگویید این ضبط صوت صدای من را ضبط می کند؛ بله، ولی جهت آن چیز دیگری است. در جزء به من جواب می دهد، ولی در کلیت خود به من جواب نمیدهد، بلکه متناسب با جهت خودش جواب میدهد و اصلاً برای همین هم اختراع شده و در همان جهت خاص جواب میدهد که در آن اختراع شده. اینطور نیست که محصو هنر در دنیای جدید به این سادگی ها ظرفِ مظروفی واقع شود که ما میخواهیم بر آن تحمیل کنیم. نمیخواهم بگویم اصلاً نمی شود، چون این هم اصالت دادن به ابزار و اشیاست. وقتی شما می گویید تشکیلات دنیای امروز را اصلاً نمیشود عوض کرد، یعنی باز هم به آن اصالت داده اید و این با تفکر ما سازگار نیست. ما مطمئنیم می شود اینها را عوض کرد، منتها سخت است؛ یعنی باید ماهیت آنها را شناخت.
خود شیئیتی هم که برای همه چیز – از جمله هنر – پیدا شده، جهت مند است. موسیقی جاز را در نظر بگیرید؛ ظاهر آن بر باطنش دلالت دارد، یعنی هیچکس به این فکر نمی افتد که از موسیقی جاز استفاده دینی کند، این فکر به ذهن هیچکس خطور نمی کند که مثلاً از موسیقیِ رقص در خدمت دین بهره بگیرد. بقیه محصولات تمدن جدید هم همینطورند، با این تفاوت که ظاهرشان به باطن آنها دلالت ندارد، یعنی ما به ظاهر این دلالت را در آنها نمیبینیم، ولی در باطنشان همین دلالت موجود است. این دلالت در همهی مظاهر دنیای جدید وجود دارد، چون عالم امروز جهت مند است؛ منتها یکجا – مثل موسیقی جاز – این دلالت مشخص و آشکار است، ولی مثلا به نقاشی که میرسید، اینقدر معلوم نیست. اگرچه وقتی ماهیت نقاشی غربی را بررسی میکنید، میبینید آن هم جهت مند است. درباره گرافیک، سینما و تئاتر هم همین معنا صدق میکند. اینها را اگر آنطور که غربیها به ما تدریس میکنند و خودِ وسایل اقتضا دارند، به حال خودشان بگذارید، همان جهت را با خودشان می آورند، هیچ تفاوتی نمیکند.
هر شیئی، یک شیء فرهنگی است. هر شیئی که متعلق به دنیای جدید است، به دلیل اینکه جهت مند است، یک شیء فرهنگی است و هویت فرهنگی دارد. این هویت فرهنگی را نمیشود از آن گرفت. آن شیء، این هویت فرهنگی را متناسب با غایت و جهت خود پیدا کرده است – چه در ظاهرش مشخص باشد و چه نباشد. حالا قضیه به این شکل است که وقتی نقاشی به همان صورتی تدریس میشود که غربی ها آن را تا اینجا رسانده اند، همان اقتضا را با خودش دارد. اگر با نقاشیِ دنیای جدید آشنا بودید، برایتان تحلیل میکردم تا ببینید نگرش نقاشی جدید چیست. در مقاله ای که برای «نگاره» نوشته ام۳ مشخص کرده ام که نقاشیِ دنیای جدید اصلاً «نقاشی برای نقاشی» است، نه نقاشی برای هر چیز دیگر.
هنرمند انقلابی و اقتضای آموزش هنرهای جدید
… نمیشود برنامه ای ارایه کرد که همه هنرهای جدید در آن آموزش داده شوند. برای هر یک از هنرها به طور خاص باید برنامهای در نظر بگیریم، این هنرها کاملاً با هم متفاوتند و به صورتی کاملاً متفرق از هم در دنیای امروز رشد و تکامل پیدا کرده اند. به یک معنا، اصلاً اینطور نیست که وحدتی بر آنها حاکم باشد. البته از لحاظ نسبتی که با مفهوم آزادی دارند، وحدتی بر آنها حاکم است. از آنجا که انسان جدید این هنرها را آفریده یا خلق کرده است و او نسبتی با مفهوم آزادی دارد، همهی هنرها در دنیای جدید نسبتی با مفهوم آزادی دارند. اما از جهت های دیگر، وحدتی بر آنها حاکم نیست. تکنیک های متفاوتی دارند، قالب های متفاوتی اند که آنها را باید منتزع و جدا از هم آموخت و برای هر یک باید برنامه مشخصی ریخت.
اولاً تکنیکِ هر هنر را باید به طور مجزّا آموخت. یعنی شما اصلاً نمیتوانید در آموزشکده تان طریقی پیدا کنید که هم تکنیک هنرها را به هنرجو بیاموزید و هم او را مسلمان بار بیاورید، این دو با یکدیگر قابل جمع نیستند. تکنیک هنرها را باید کاملاً مجزّا از تفکر اسلامی آموخت، برای اینکه مجزّا از این تفکر شکل گرفته و چند قرن هم از شکل گیری آن میگذرد. هنرهای جدید قالبی پیدا کرده اند که این قالب صرفاً نسبت به خود آنها جواب میدهد. همهی اینها مثل موسیقی جاز جهت مندند، منتها در موسیقی جاز این دلالت از ظاهر به باطن آشکار است، ولی در بقیهی هنرها چنین نیست.
نقاشی هم همین قدر جهت مند است و دلیل آن تا اندازه ای به ماهیت خود نقش برمیگردد – که ما فعلاً به این بحث و اینکه نقش و نقاشی تا چه حد میتواند تفکر بپذیرد کاری نداریم. ولی از آنجا که نقاشی در دنیای امروز به صورت یک هنر جدید ظهور کرده و کاملاً «نقاشی برای نقاشی» است، نسبت به هیچ تفکر و هیچ غایت و غرض دیگری پذیرش ندارد. مثلاً «انتزاعی بودن» از صفت هایی است که نقاشی مدرن دارد، از لازمه های ذاتی نقاشی است و وقتی این لازمه ذاتی را از آن بگیرید، اصلاً از حالت نقاشی خارج میشود و دیگر ماهیتاً نقاشی نیست. وقتی بخواهید تفکری را به طور صریح در نقاشی بیان کنید، تبدیل به گرافیک میشود. یعنی در نقاشی مدرن تفکر باید کاملاً به صورت انتزاعی بیان شود، از همان طریقی که خود نقاشی باز کرده و با همان تکنیکی که در طیّ سالها یافته است. به محض اینکه بخواهید تفکری را از طریق نقش بیان کنید، به طور کامل از ماهیت نقاشی مدرن عدول کرده اید.
مثلاً نقاشی های آقای «حسین صدری» ظاهراً اسلامی است، اما برای عوام الناسْ اسلامی است. او در واقع با عدول از ماهیت نقاشی مدرن این آثار را خلق میکند، مثلاً بچه ای را – یتیمی را – در حال گریه میکِشد. موضوع کارهایش رُمانتیک است. اینها اصلاً موضوع هایی نیست که هنر جدید بپذیرد. هنر جدید هنر خواص است، اصلاً هنر عوام نیست، یعنی عوام اصلاً هنر جدید را درک نمیکنند. این است که اگر ما از هنر جدید انتظار داشته باشیم که تفکری دینی را ارایه کند که عوام هم درک کنند، انتظار بیهوده ای است، برای اینکه انتزاعی بودن جزو صفت های نقاشی مدرن است و کاری هم نمیتوانید کنید؛ به محض اینکه تفکر صریح را در آن مطرح کنید، تبدیل به گرافیک میشود.
گرافیک ماهیتاً سفارش پذیر است، چون در کنار کتابت و صنعت چاپ و گراور و غیره رشد کرده است. گرافیک با ایلوستراسیون۴ شروع میشود و در واقع، تصویرگریِ کتاب، نشریه ها و روزنامه هاست. یا مثلاً کاریکاتور اصلاً خاصیت سیاسی داشته، یعنی خاصیت هایی داشته که از آن در جهت اِعمال تفکر خاصّ سیاسی استفاده میشده، مثلا یک حزب یا دسته سیاسی از آن برای حمله به دست های دیگر استفاده میکرده است. وقتی به آثار بسیاری از کاریکاتوریست ها مراجعه میکنید، میبینید تفکر خاصی در کار آنها مشخص است، چون کاریکاتور و گرافیک از همان ابتدا اینطور شکل گرفته که سفارش پذیر بوده است. تفکر میپذیرد، یعنی میشود تفکری را به واسطه آن مطرح کرد.۵ به همین دلیل است که ما بعد از انقلاب در گرافیک خیلی رشد کرده ایم. واقعاً رشدمان در این زمینه بی نظیر بوده است. گرافیک به ما میدان میدهد و در دست ما مثل موم میشود، چون خودش ماهیتاً سفارش پذیر و تفکرپذیر است.
اما نقاشی تفکرپذیر نیست. نقاشی جدید عیناً مثل موسیقی است؛ بیشتر لحن است تا تفکر، و با آن نمیشود مفهومی را به عوام الناس انتقال داد، حتی به خواص هم نمیشود چیزی منتقل کرد. موسیقی ماهیتاً چیزی است که از غیر طریق عقل و ادراکِ عقلی دریافت میشود. زیر و بم موسیقی مستقیماً از طریق حالت و احساس درک میشود، نه از طریق عقل. بنابراین، شنونده موسیقی در برابر این پرسشِ شما که «فلان جمله یا قطعه موسیقی چه میگوید؟» پاسخی ندارد. نقاشی هم همینطور است؛ نقاشی مدرن اصلاً لحن است، موسیقی است و به همین جهت نمیشود از آن در جهت یک تفکر خاص استفاده کرد.
سؤال ما از ابتدا این است که چگونه هنرها را در خدمت اسلام درآوریم؟ چگونه به هنرجویان آموزش بدهیم که هنرمندانی مسلمان و در خدمت تفکر دینی بار بیایند؟ سؤال این است. بنابراین، باید یکیک هنرها را با توجه به ماهیت آنها تحلیل کنید که آیا در خدمت دین درمی آیند یا خیر. عالم جدید عالم دینی نبوده که بگویید همه این قالب ها نسبت به تفکر دینی خاضع ند. عالم جدید برای تصرف بشر در طبیعت به قصد تمتع بیشتر ظهور کرده و همه تفکر و تأمل و علم و تکنیک در خدمت همین غایت و قبله ای است که بشر جدید برای خود انتخاب کرده است. حتی مفهوم های کلی انتزاعی در خدمت همین غایت است. این آزادی که امروز مطرح میشود، در خدمت تصرف در عالم طبیعت به قصد تمتع بیشتر است.
یا مثلا «تساوی زن و مرد» اصلاً یک امر خلاف ذات طبیعت است، چون زن و مرد ذاتاً و طبیعتاً با هم متفاوتند و این تفاوت ذاتی و طبیعی دلالت بر تفاوت روحانی و نفسانی دارد، یعنی ماهیتاً متفاوتند؛ منتها عالم جدید این تساوی را به دلیل دیگری مطرح میکند. اصلاً طرح تساوی زن و مرد از لازمه های عالمِ جدید به قصد رسیدن به آن قبله و غایتی است که گفته شد. همه چیز این عالم همین است، از مفهوم های انتزاعی فلسفی گرفته تا علم، تکنولوژی و… چون قبله بشر جدید این است. عالم جدیدی که در اطراف ما بنا شده، همین عالم است. یعنی ما همه چیز را با این دید میفهمیم. حتی اینکه زمین دوْر خورشید میچرخد، با این تفکر بیگانه نیست. فکر نکنید این عالمی که در ذهنمان ساخته ایم عین واقعیتِ عالم است؛ اصلاً اینطور نیست. همه چیز این عالم با هم میخواند و تطبیق میکند و نسبت به همان غایتی که عرض کردم، معنا میشود.
حالا یکیک هنرها را ببینید: موسیقی که عرض کردم لحن است، گرافیک لحن و موسیقی است، نقاشی هم لحن و موسیقی است. موسیقی هم خودش درک نمیشود و تفکرپذیر نیست، مگر اینکه شما به جماعتی که خودشان را به صورت انسان کامل، انسانِ نسبتاً کامل ساخته اند و به یک معنا حقیقت اسلام در وجودشان محقق شده، ساز بیاموزید و آنها به ساز تسلط خارق العاده پیدا کنند. اگر وجود آنها نسبت به حقیقت دین مظهریت داشته باشد و بر ساز هم تسلط کامل پیدا کنند، شاید نتیجه کارشان را بشود «دینی» خواند. وگرنه، طور دیگری نمیشود صفت دینی را به نحوی موسیقی اطلاق کرد. اصلاً هنر اینطور است. نقاشی هم همینطور است. اگر هنرمندی نسبت به دین مظهریت داشته باشد و بر تکنیک نقاشی مدرن مسلط شود و کاملاً بر آن غلبه کند، تا آنجا که این تکنیک مثل ابزار در خدمت او باشد، اثری که خلق میکند با دین نسبت دارد. وگرنه، نمیشود گفت نقاشی مدرن باید چه مشخصه هایی پیدا کند تا دینی باشد. درباره بقیه هنرها هم همینطور است.
داستان نویسی امروز با آنچه ما در گذشته داشته ایم، کاملاً متفاوت است. داستان های گذشته در عالمِ اجمال است و داستان های جدید در عالمِ تفصیل. اینها دو عالم کاملاً متفاوتند، منتها ظاهرشان یکی است. ما فکر میکنیم یکی اند چون درک ما از آنها اشتباه است. آن یکی در عالم اجمال است و این یکی در عالم تفصیل. داستان های قرآن در عالم اجمال است، نه در عالم تفصیل. داستان جدید (رُمان، نووِل، داستان کوتاه، داستان بلند) تفصیل و توصیف «من» است. «من» در عالم جدید یعنی «فرد منتشَر» – فردی که در این عالم جدید انتشار پیدا کرده و تکثیر شده است – چون عالمِ جدید در عین حال میخواهد همه انسانها را به هم شبیه کند، یعنی واقعاً در این جهت حرکت کرده که همه انسانها به هم شبیه شوند: آموزش یکسان میبینند، با رسانه های یکسان سر و کار دارند و توسط این رسانه ها آموزش یکسان به آنها داده میشود و در سراسر دنیا فرهنگِ یکسان تبلیغ میشود؛ دیگر چین با یونان تفاوتی نمیکند.
الان فرهنگ در سراسر دنیا فرهنگ واحدی است، غیر از ایران که امام در آن فرهنگ دیگری بنا کرده و اکنون بزرگترین معضل ایران برای رسیدن به توسعه اقتصادی، همین فرهنگ است. این فرهنگ با عالم جدید اصلاً جمع نمیشود، چون غایت و قبله اش غایت و قبله عالم جدید نیست. درست مثل تفاوت آنچه قبل از اسلام بود و آنچه بعد از اسلام آمد. عیناً همین اتفاق افتاده است. یعنی امام آمد و فرهنگی بنا کرد که اصلاً با جاهلیت جمع نمیشود. مگر اسلام با جاهلیت قبل از خود جمع شد که حالا ما منتظریم این فرهنگ با توسعه اقتصادی جمع شود؟
اصلاً ممکن نیست این دو با هم جمع شوند. فقط در یک صورت – که آن هم جمع شدن نیست – این فرهنگْ عالم جدید را در خدمتِ خودش معنا میکند، یعنی در صورتی که ماهیت این عالم را بشناسیم و نسبت به عالم جدید شهود پیدا کنیم. آن وقت این عالم در برابر ما خاضع میشود. برای اینکه معتقدیم همه عالم مسخّرِ انسان مؤمن و انسان کامل است و به محض اینکه نسبتی با حقیقت دین برقرار کردیم، همه عالم مسخّرِ ما میشود. عالم جدید هم به تسخیر ما درمی آید، منتها راه دارد.
آیا هر چیزی میتواند در خدمت تفکر دینی درآید؟
… هر چیزی میتواند در خدمت تفکر دینی درآید – حتی مثلاً نوشته های مارکس۶، برای اینکه چیزی که مارکس میگوید، با حقیقت عالم نسبتی دارد. شما این نسبت را کشف کنید، آن وقت مارکس هم در خدمت شماست. شیطان هم با حقیقت عالم نسبت دارد. شما وقتی این نسبت را کشف کردید، شیطان نمیتواند تسلطی بر شما پیدا کند، خودِ وجودِ شیطان هم در خدمت دین درمی آید. آقای مطهری بحث های درباره مارکسیسم۷ را برای چه مطرح کرد؟ مطهری معتقد بود کسی مثل احسان طبری۸ باید در دانشکده الهیات، مارکسیسم را تدریس کند و بعد، خود ایشان برود آرای او را بررسی و نقد کند. شیوه اش این بود. شهید مطهری هیچ وقت جلو ورود احسان طبری به دانشکده الهیات را نمیگرفت، در عین اینکه میدانست او میخواهد کمونیسم و مارکسیسم را درس بدهد. ولی این را هم میدانست که طبری و حرفهایش چه نسبتی با حقیقت دین دارد و میدانست فهم این حقیقت جز از این راه ممکن نیست. یعنی اول باید کسی که مسلط به مارکسیسم است، آن را درس بدهد تا بچه ها بفهمند حقیقت مارکسیسم چیست، آن وقت به او پاسخ داده شود. دانشجو با این راه از خطر مارکسیسم رها میشود، وگرنه، کسی که با این تفکر آشنا نیست و نسبت به آن جهل دارد، از کجا بفهمد مارکسیسم چیست تا از آن فرار کند و به چنگش نیفتد؟
شناخت دنیای جدید برای ما لازم است. وقتی ماهیت آن را شناختیم، آن وقت تازه میفهمیم که تفکر دینی در کجای آن واقع شده است و نسبتش با این عالم چیست. نحوه تسخیر این عالم همین است و جز این هم نیست.
حکمت؛ گمشدهی هنرمند انقلابی و مسلمان
حکمت آموختنی نیست. حکمت «حصولی» نیست، «وصولی» است. آدم باید خودش واصل شود. حکمت را در حدّ مقدمه میشود آموزش داد، ولی همین مقدمه را وقتی دست آدم ناباب دادید، در دست او خنجر میشود. مسأله بر سر این است که انسان باید به حکمت «واصل» شود. حکمت اصلاً شهودی و اشراقی است؛ از طریق دیگر نمیشود به آن رسید. بدون تردید، تکنیک هنر امروز را باید آموزش داد، منتها همراه آن، باید ماهیت هنر جدید را تبیین کرد. هر یک از هنرهای جدید با دیگری فرق دارد و برنامه ای که برای هر یک میریزید، با دیگری متفاوت است. تکنیکِ هر یک از هنرها را باید جدا از تفکر دینی آموزش داد. چون تکنیک، تفکرپذیر نیست. خود تکنیک در عالم جدید، موضوعیت دارد و جهتمند است؛ شیئیت و موضوعیت فرهنگی دارد. تکنیک، محصول عالم جدید است، یعنی ثمره شجرهای که فرهنگ خاصی دارد. وقتی تکنیک ثمره این شجره است، چطور نسبت به فرهنگِ آن جهت مند نباشد؟ بنابراین، تکنیک را باید به طور مجزّا آموزش داد. مقدمه تفکر دینی را هم باید آموزش بدهید، منتها برنامه ای که برای آموزش میریزید، مسلّماً باید با شناخت ماهیت هنر جدید همراه باشد، وگرنه نتیجه نمیدهد.
در داستان نویسی این مسأله کاملاً واضح است. داستان نویسی اصلاً توصیف و تفصیل «من» است و به همین دلیل است که حتی در کلاس های مدرسه، انشا را اینطور تدریس میکنند که هر چه به ذهنتان میرسد بنویسید، هر چه بر شما گذشته بنویسید؛ این بهترین انشاست. کسانی که خیلی خوب بلدند انشا بنویسند، هر چه به نظرشان برسد مینویسند؛ درباره تیر چراغ برقِ توی کوچه، پنجره، درختِ توی حیاط و احساسی که نسبت به آن دارند و… مینویسند، چون توصیف «منِ» خودشان است. اگر بتوانند این «من» و واکنش او را در مقابل عالمِ بیرون خوب توصیف کنند، نوشته شان انشای خوبی به حساب می آید، هر چند دینی هم نباشد. مثلاً در شعر امروز، شعر فروغ فرخزاد۹ از لحاظ تکنیکی در اوج مهارت است، انکار هم نمیشود کرد. یک بار درباره ممیّز۱۰ ایراد گرفتند که چرا او را از لحاظ تکنیکی تحسین کردی. خب، ممیّز استاد گرافیک است. از موقعی که من بچه بودم او استاد گرافیک بوده تا همین حالا که دیگر ۶۰-۷۰ سالش است. شما با انکار مهارت او در گرافیک که نمیتوانید به جایی برسید. اصلاً چه شما او را انکار کنید چه نکنید، تفاوتی نمیکند؛ مهارت او که از دستش گرفته نمیشود. شعر فروغ زیباست؛ چه بخواهید و چه نخواهید در شعر امروز مهارت دارد.
درباره داستان نویسیِ امروز هم عرض کردم که نسبتی با «من» و فرد منتشَر دارد، فردی که در عالم امروز انتشار و تکثیر پیدا کرده است.
الزام های انقلاب در هنر جدید
برای اینکه انقلابی در داستان نویسی ایجاد کنید، چه باید کنید؟
اول باید آدمی که میخواهد این انقلاب را ایجاد کند، پرورده شود. بعد باید مسلط به تکنیک هم باشد. خطیبی که شیوه بیان بلد نباشد، هر قدر هم که دانا باشد، نمیتواند حرفش را بزند. عموم مردم پای صحبت آقای جوادی آملی نمی نشینند، هر چند تمام سخن ایشان حکمت است، اما ایشان خطیب نیست. خطابه یک فن است. آقای قرائتی خطیب است و کاری که ایشان در نسبت با عموم مردم انجام میدهد، غیر خطیب نمیتواند انجام دهد. از طرف دیگر، کاری که آقای جوادی آملی درباره خواص میکند، هیچ خطیبی نمیتواند بکند. در خطابه، تکنیکِ۱۱ ارتباط با مردم مطرح است و خود این تکنیک موضوعیت دارد. آقای قرائتی با مردم مواجهه دارد، مخاطبه دارد، محادثه دارد و همه اینها موضوعیت دارد و قابل بحث است. البته اینجا استفاده از لفظ «تکنیک» درست نیست و باید گفت «قالب». ولی چون استفاده از لفظ «تکنیک» این روزها باب شده، آن را به کار میبرم.
روضه و عزاداری برای سیدالشهدا؟ع؟ را در نظر بگیرید. اصلاً قالب یا تکنیک روضه جای بحث دارد. این تکنیک زیباست، تکنیکی است که در طول هزار و چهارصد سال همه را به سمت خودش کشانده. الان میبینید وقتی محرم میشود، روز تاسوعا و عاشورا، در این دسته ها همه جور آدم می آیند. اینکه با یک شیوه و وضعیت منظمی راه میروند و کارهای مشخصی را خیلی منظم انجام میدهند، خود این تکنیک، فینفسه محلّ بحث است. اینطور نیست که بتوانید هر تفکری را اینگونه در جامعه اشاعه بدهید. چرا درباره شهادت امام حسن؟ع؟ اینطور نشده؟ چرا درباره شهادت حضرت رسول(ص) اینطور نشده؟ چرا درباره هیچ اتفاق دیگری اینطور نشده؟ درباره امام حسین؟ع؟ است که چنین تکنیک و قالبی پیدا شده که خود آن، فینفسه جذاب است. خودِ این قالب موضوعیت دارد و باید درباره آن بحث کرد.
قالب در هنر جدید، فینفسه موضوعیت دارد. وقتی چنین انسانی پرورش پیدا کرد، مینشیند تا تجربه های نفسانی مرتبط با نفس و «منِ» خود را توصیف کند و تفصیل بدهد. داستان نویسی اسلامی اینطور پدید می آید و غیر از این هم راه دیگری ندارد. اگر از کسی که در داستان نویسی ناوارد است، هر قدر مسلمان خوبی هم باشد، بخواهید که داستان اسلامی بنویسد و او بخواهد چیزی را، پیامی را که از قبل در نظر داشته، القا کند، به محض اینکه شروع به نوشتن کند، تصنع بر کلام و نوشته اش حاکم میشود. درباره خود غربی ها هم این معنا صادق است. مثلا کتاب های «قلعه حیوانات»۱۲ و «۱۹۸۴» که جورج اُرول آنها را نوشته، از لحاظ هنری ارزش ندارند. چون یک غرض سیاسی در آنها وجود دارد و برای القای یک پیام سیاسی نوشته شده اند. خود غربی ها برای کارهای اُرول به لحاظ هنری ارزش قایل نیستند، بلکه پیام سیاسی این آثار برایشان ارزشمند است. یا کار آلدوس هاکسلی از لحاظ ادبی ضعیف است، چون غرضی در آن هست و میخواهد پیامی را برساند. ما هم از همان اول که شروع میکنیم میخواهیم پیام بدهیم. مثلاً می%%