به گزارش «عمار فیلم»، روزی روزگاری در زمانهای ساخته شد که انبوهی از ایلیاتیها بهخاطرِ خشکسالیها، تخریب مراتع، رشدِ بیرویه شهرها و… در مسیرِ کوچ و بحرانهای زیستمحیطی و اجتماعی دیگر مجبور شدند از دشتها، صحراها و کوهستانهای سرزمین مادری به حاشیه شهرها پناه ببرند. آنها مهمانهای ناخوانده فروتنی بودند که یکهو از بسیاری از ریشههای فرهنگی و تبارشناختی خود جدا شده و نمیتوانستند در قالبهای رایج زندگی شهری قرار بگیرند. جانِ آزاده و رهاییطلب آنها نمیتوانست به این سادگیها در میان دیوارهای خانههای شهری محصور بماند و به چشماندازهای تنگ کوچهها و خیابانهای پرسروصدا و بیحوصله شهر، خو بگیرد. به درختهایی میماندند که از ریشه درآمده بودند و به خاک ناآشنایی سپرده شده بودند که هیچ نسبتی با آن نداشتند.
سالها گذشت و این نسل از ایلیاتیها آرامآرام با بعضی از جنبههای زندگی شهری کنار آمدند. با این حال، هیچوقت نتوانستند از تمام چیزهایی که یادآور زندگی خاطرهانگیز چادرنشینی بود، دل بکنند. به همین خاطر، آیینِ جشنها، عزاها، یادبودها و دیگر مراسم محلی را به هر دشواری بود حفظ میکردند. در جامعه کوچکی که معمولا در گوشهای از شهر شکل میدادند، به لباسها واشیاء و تزئینات داخل خانهها، وسایل زندگی، موسیقی و شعر محلی، همه و همه رنگ و بوی ایلیاتی میدادند.
رفتهرفته طایفههای مختلف عشایری که در گوشه و کنار شهرها ساکن میشدند، با بهاشتراک گذاشتن نمادها و نمایههای زندگی ایلی، تشکیل خردهفرهنگی همبسته میدادند و به جستوجوی ریشههای فرهنگی و پیگیری دغدغههای هویتی خود حساس میشدند. سریال «روزی روزگاری» این بخت بلند را داشت که دقیقاً زمانی روی صفحۀ تلویزیونهای کوچک و سیاه و سفید عشایر حاشیه شهرها ظاهر شد که نوعی نگرانی از نابودی سرمایههای فرهنگی در ناخودآگاه ایلیاتیهای ساکن شهر شکل گرفته بود. آنها مدتها بود با حسرت به گذشته نگاه میکردند و از اینکه میدیدند کسی پیدا نمیشود که از آنها بگوید، که قصهگوی رنجها و امیدها و آرزوهای آنها باشد، دلگیر بودند. قصههای تلویزیون، داستان زندگی آنها نبود. حتّی بخش کوچکی از زندگی پر فراز و نشیب آنها را بازگو نمیکرد. این یعنی اینکه انگار نبودند. انگار هیچوقت روی زمین خدا راه نرفته بودند و آن همه آدم دلیر و آن همه زیبایی و امید و شادمانی در زندگیشان وجود نداشت.
مثل همه شهروندان، روبروی جعبه جادویی مینشستند ولی هرچه چشم میدوختند، چیزی که به قصههای روزگارهای ازسرگذرانده آنها نزدیک باشد، نمیدیدند. دلشان میخواست لحظهای، دقیقهای، ساعتی از آن همه روز و شب که در دل دشتها و بر بلندی کوهستانها سپری کرده بودند، صادقانه و حداقل نزدیک به واقعیت، روی صفحه تلویزیون نقش ببندد. سخت مشتاق بودند که قصهای برایشان گفته بشود که تفنگهایش شبیه تفنگهای خودشان باشد، اسبهایش به رنگ و قد و قامت اسبهایی که داشتند، باشد و آدمهایش شبیه آدمهایی باشد که با آنها رنجهایی را تاب آورده یا شادمانیهایی را تجربه کرده بودند. بیتاب بودند که لباسهایی بر تن زنهای قصه ببینند که بر تن شیرزنهای ایل دیده بودند. دلشان لک زده بود که روبروی قصهای بنشینند که قصه غیرت و سربلندیهای یاغیهای دلیری باشد که مادران ایلیاتی با ذوق و شوق، بچههایشان را به اسم آنها نامگذاری میکردند. آنها ایناشتیاقهای پر تب و تاب را در گوشۀ سینههایشان نگه میداشتند و در خلوتشان دریغ میخوردند که روزگار آن آدمها، آن اسبها، آن تفنگها سپری شده و ناگزیر باید فراموش کرد و دم برنیاورد.
درست در همین گذرگاه ملالآور بود که «روزی روزگاری» با اسب سفیدِ دُم و یال حنابستهای که به پاکی و لطافت چشمههای سر قلهها بود و به قوّت و جسارت سواران اسطورهای عشایر، به خانههای ایلیاتیهای شهرنشین آمد. روزی روزگاری برای ایلیاتیها از همان قسمت اول یک اتفاق بود. اتفاقی که مثل ابرهای تیره روزهای اول پاییز، هزار امید در دل چادرنشینها میکارد. روزی روزگاری به شبنشینیهای ایلیاتیها آمد. طبق راه و رسم ناگفته و ناشناختهای، قوم و خویشها و آشناها دور هم جمع میشدند و بهصورت جمعی به تماشای قصه جذاب و پرکشش امرالله احمدجو مینشستند. سخت خوشحال بودند که پارههایی از زندگی گذشته خود و پدر و مادرهایشان را به روایت احمدجو مرور میکنند. از دیدن آنهمه نشانه آشنا و دوستداشتنی به وجد میآمدند و حال آدمهایی را پیدا میکردند که بعد از مدتها ناغافل، عزیزترین و ارجمندترین خاطرههای زندگیشان در ذهنشان زنده میشود. خیلی زود با شخصیتهای داستان، با عمیقترین و ظریفترین جنبههای روحی و روانی آنها دمخور میشدند و یاد و خاطره آدمهای دور و نزدیک زندگیشان را در چهره، اندام، لحن صدا و دیالوگهای شخصیتها جستوجو میکردند. هزار دریغ میخوردند که فلانی که خودِ «مرادبیگ» بود، زود از دنیا رفت و فلان زن که حرفها و صدایش دقیقاً شبیه «خاله لیلا» بود، الان گوشه خانه افتاده. هیچ ابایی ازاشک ریختن به پهنای صورتشان نداشتند، وقتی میدیدند که مرد راستگویی خوار میشود و دل زنی به ناحق میشکند. زیاد پیش میآمد که یکهو وسط مقایسههایشان از کسی یاد میکردند که مدتها بود از او بیخبر بودند و حالا یادشان میآمد که همین فردا باید سراغی از او بگیرند.
خیلیهایشان تمام هفته را منتظر میماندند که ساعت پخش روزی روزگاری برسد. دور هم جمع میشدند و بعد از تماشای هر قسمت، دو یا سه برابر ساعت خودِ نمایش، درباره آن حرف میزدند. درباره پیرنگ قصه، درباره آدمها، درباره دیالوگها و درباره هر چیزی که به آن قسمت سریال یا قسمتهای قبل ربط داشته باشد. آنقدر تفسیرها و تحلیلهای متنوعی ارائه میکردند که گاهی کار به جر و بحث میکشید. روزی روزگاری فرصت بیان تمام چیزهایی بود که در گلویشان مانده بود. تمام چیزهایی که خدا میداند هر روز چندبار در تنهاییهایشان با خودشان زمزمه میکردند. امرالله احمدجو خیلی درستوحسابی و بهموقع چیزی برایشان آورده بود که بیمحابا و بیهیچ تعارفی به آنها میگفت که آنها هم کسی بودهاند، روزگاری داشتهاند و حتی میتوانند امید داشته باشند که قصه رنجها واشتیاقها و آرزوهایشان به این زودیها فراموش نشود.
در یکی از بخشهای رمان«پاییز، پرستوی سفید»درباره تأثیر حیرتآوری که سریال «روزیروزگاری» در شکلگیری یک گفتمان فرهنگی و هنری برای بیان هویت عشایری داشت، نوشتهام. روزی روزگاری برای ایلیاتیهای به حاشیه شهر راندهشده یک برنامه تلویزیونی سرگرمکننده نبود. مرهمی بود بر زخمهای تنهایی و دلتنگی و غربت. تلاش منحصربهفرد و بهیادماندنی کارگردان باهوش، بازیگران تکرارنشدنی سینمای ایران و عوامل فداکار این مجموعه، باعث شد که روزی روزگاری پاره مهم و فراموشنشدنی از زندگی فرهنگی ما باشد. باید دوباره از امرالله احمدجو تشکر کرد که «روزی روزگاری» را به خانههای ما آورد و ما توانستیم با قدمهای مرادبیگ تا سینهکش کوهها بدویم، بوی میخک و آویشنِ چارقد خالهلیلا را تا ته گلویمان فرو بدهیم و با گلوله برنویی که نسیمبیگ در پای خودش نشاند، برادروار درد بکشیم و بگرییم.
ابراهیم سلیمی کوچی