کارگردان “روزی روزگاری”: خدا معلمم را حفظ کند، نگذاشت افسر شاه شوم

کارگردان سریال «روزی روزگاری» سال‌هاست که فیلمی نساخته است. او می‌گوید در همه این سال‌ها فقط خوانده و نوشته است؛ نوشته و سپرده به باد تا راهشان را یک روزی پیدا کنند.

به گزارش «عمار فیلم» به نقل از خبرگزاری تسنیم، در اختتامیه هشتمین جشنواره مردمی فیلم عمار، با حضور خانواده شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس و چهره هایی مانند محمد فیلی، صدرالدین حجازی، هوشنگ توکلی، محمدحسین نیرومند، عباس سلیمی نمین و بیژن از امرالله احمدجو، کارگردان آثار ماندگاری مثل «روزی روزگاری»، «تفنگ سرپر» و… پاسداشت ویژه به عمل آمد.

امرالله احمد جو، خودِ «روزی روزگاری» است! همانقدر سهل و ممتنع، همانقدر شیرین و بانمک، همانقدر عمیق و حکیمانه. کسی که همین چند روز پیش، در اول دی ماه وارد ۶۵ سالگی شده است و در این سال‌ها خیلی کمتر از آن چیزی که حقش بوده فیلم ساخته اما فیلم‌هایش خیلی بیشتر از آن چیزی که شاید به نظر بیایند خوب بوده‌اند و تاثیرگذار. شاید بودن چیزی مثل روزی روزگاری در کارنامه یک فیلمساز، آرزوی خیلی از افرادی باشد که به اندازه نصف سال‌های عمرشان فیلم و سریال تولید کرده‌اند.

در ادامه قسمت ابتدایی متن گفت‌وگوی تفصیلی با امرالله احمدجو منتشر می‌شود.

از بیرون که نگاه می‌کنیم با چند اثر مواجه هستیم که کارهای آقای امرالله احمدجو است و مثلاً معروف‌ترین آن روزی روزگاری است که در سالهای مهمی از زندگی ما هم پخش شده. ولی به نظر می‌آید که باید از یک ریشه دورتری به آن نگاه کنیم. یعنی برای بررسی اینکه چطوربه ذهن یک نفر رسیده یک چنین چیزی بسازد باید قدری به دورتر برگردیم، یعنی ببینیم شما به اطراف خود و به آدم‌ها چه جوری نگاه می‌کنید؟ اگر به شما بگوییم به آدم‌ها چه جوری نگاه می‌کنید به نظرم باز به خطا رفتیم باید نمونه‌هایی از این‌ها به دست بیاوریم یعنی یک کمی از عقب‌تر شروع کنیم ببینیم که شما از کجا شروع کردید آدم‌ها را نگاه کردید؟ باید چند سال به عقب برگردیم؟

 شصت سال.

 شصت سال؟ از شصت سال پیش بگویید. از خانواده و محیطی که در آن بودید.

بسیاری از این وقایعی که در کارهایم می‌بینید یا مشابه آن از شنیده‌های من است یا دیده‌ها و تجربه‌ کرده‌ها است.

 شنیده یعنی چه؟

 یعنی این که فرض کنیم مثلاً راجع به اتفاقاتی که در صحرا رخ می‌داد من اول باید این صحرا را توضیح بدهم چون شخصیت اصلی روزی روزگاری خاله و مرادبیگ و دیگران نیستند، آن صحرا و لوکیشن آن شخصیت اصلی کار است. من چهار، پنج ساله بودم. خیلی به پدرم وابسته بودم. بچه اول بودم و یک مقدار لوس و از این حرف‌ها و از پدرم جدا نمی‌شدم. آن زمان سوخت زمستان و تنور و اجاق و همه این‌ها از آن صحرا تاٌمین می‌شد. البته ما نوجوان بودیم که آمدند جلوی تخریب آن صحرا را گرفتند. پوشش گیاهی به کلی داشت از بین می‌رفت. مثلاً کیلومترها باید می‌رفتند -حدود شش فرسخ که فرسنگ آن‌جا شش کیلومتر است- مثلاً سی و شش کیلومتر باید می‌رفتند تا برسند به جایی که بکر مانده یا هنوز آن بوته‌ها را نکندند.

زمانی که بعد از سربازی حدود یک سال و نیم من مدرسه عالی تلویزیون قبول شدم و به محض این که اسم خود را در لیست دیدم همان موقع مطمئن بودم اگر فیلم ساز شدم قطعاً فیلمی راجع به صحرا خواهم ساخت.

 یعنی باید سی و شش کیلومتر می‌رفتند به آن‌جا برسند؟

 بله.

 هر روز؟

 بله. هر روز. البته یک بخشی از تابستان مختص این کار بود که سوخت زمستان تا سال آینده را فراهم بکنند و شب مثلاً کنار همان چشمه‌ها می‌ماندند. آن چشمه‌ای که مرادبیگ کنار آن اطراق گاه داشت و من دیگر آویزان پدرم می‌شدم که من را هم به صحرا ببرد. سابقه نداشت مثلاً بچه چهار، پنج ساله را همراه خود ببرند چون دست و پا گیر بود ولی بابام من را می‌برد و یادم است که در اولین مواجهه من با آن محیط در ذهن من یک فضای قصه‌ای آمد؛ یک فضایی که انگار یک دنیایی دیگر است و چنان حک شد که بعد از آن دیگر مصرانه می‌خواستم همراه بابا بروم؛ آن بی‌نهایت که هر طرف را نگاه می‌کردی فقط ستون گرد باد بود و بازی سایه روشن‌های ابرها و رنگارنگی کوه‌ها. همپای این‌ها البته قافله می‌شدند به قول خودشان یعنی مثلاً ممکن بود پنج، شش نفر با همدیگر بروند در یک بخشی بایستند سوخت بکنند و خروارها را بار کنند برگردنند. در طول راه خب اغلب صحبت از صحرا بود و ماجراهایی که در صحرا اتفاق افتاده بود. حالا بعضی‌ها ممکن است چوپان بوده باشند و بعضی‌ها هم نبودند شنیده‌هایی داشتند و من شیفته این قصه‌ها هم بودم که اغلب درگیری در آن بود و به قول جوان‌های امروز این‌ها اکشنی بودند. مثلاً دعواهایی که با اهالی ده‌های همجوار داشتند چون حریم و مرز صحرا خیلی مشخص نبود و ادعا روی به اصطلاح صحرای همدیگر باعث زد و خوردهایی می‌شد.

 این‌هایی که می‌گفتند راست بود یا شلوغ می‌کردند؟

 بله. تماماً حقیقت داشت و بعضی‌ها هم چون خوش سخن بودند خیلی قصه‌ای این‌ها را تعریف می‌کردند یا خودشان اصلاً قهرمان یک ماجرایی بودند. در خیلی‌ها هم ممکن بود که نکاتی پر از طنز باشد. بعضی‌ها هم افسانه‌هایی بود که راجع به شحصیت‌ها می‌ساختند. به هر حال سر خودشان را گرم می‌کردند تا برسند به آن جایی که باید اطراق کنند و بوته بکنند و این‌ها برای من خیلی جذاب بود و کم‌کم آن صحرا بهشت من شد جوری که مایه دردسر خانواده شدم. مثلاً هشت، نه ساله بودم راه صحرا را می‌گرفتم و می‌رفتم. خب چشمه‌ها و چاه‌ها خیلی از هم دور است و تشنگی بسیار خطرناک است.

 یعنی از پا در می‌آورد؟

 بله اگر به موقع نرسی تشنگی از پا در می‌آورد به خصوص بچه هفت، هشت ساله که حالا ممکن است مثلاً گرگ و خطرات مختلفی هم باشد. به هر حال آن موقع این جوری به جان دشت و صحرا نیفتاده بودند. شب‌ها یک وقت‌هایی در صحرا می‌ماندیم صدای زوزه گرگ و شغال و این‌ها هم یکی از سرگرمی‌ها بود. عرض کنم که من مسیر صحرا را می‌گرفتم می‌رفتم و هر بار این دامنه را زیادتر می‌کردم و تشنه حال برمی‌گشتم تا زمانی که دیگر توانستم مثلاً با دوچرخه مسیر زیادتری بروم و بعد بتوانم مثل پدر در سنین مثلاً چهارده، پانزده سالگی کار کنم که بخشی از آن کارها همان چیزهایی است که دیدید در سریال. به هر حال من کمک حال بودم و عشق داشتم که برویم و اسم آن برای من «کار» نبود، تفریح بود چون در صحرا بودیم.

 به هر حال تفریح سختی است.

 ولی برای من بسیار دلنشین بود و حتی بقیه یک مقدار هم متعجب بودند از این که صحرا چه لطفی دارد که تو این قدر دلبسته آن هستی. بعدها که پدرم خدا بیامرز یک موتور سیکلتی خریدند -دور و ور سربازی من بود- دیگر کار من آسان شد! از آن به بعد بود که صحراگردی دلخواه من آغاز شد. من سربازی اصفهان بودم. هر وقت مرخصی پیش می‌آمد و آن‌جا می‌رفتم رسیده و نرسیده موتور را سوار می شدم. کم‌کم با همه چوپان‌ها که اغلب آن‌ها یا مال روستاهای اطراف بودند یا مال ده خودمان رفیق می‌شدم. با هم می‌ماندیم و من چیزهایی از ده می‌بردم و آن‌ها سوغاتی‌های خودشان را داشتند. گُلماس به آن می‌گویند که ماست را با شیر میش قاطی می‌کنند و بار الاغ میگذارند. از صبح که حرکت می‌کند این زده می‌شود. خیلی خوشمزه می‌شد، غذای مقوی و خوشمزه‌ای هست. حالا بگذریم از چایی‌هایی که چایش مثل الان تقلبی نبود و چایی واقعی بود با آن آب صحرا و چای آتشی الان می‌گویند. این تفریح من بود. خیلی وقتها هم -به خصوص شب‌های مهتاب که این صحرا دیدنی بود- در صحرا می‌ماندم. ممکن بود دو سه روز در صحرا باشم. یک کمی هم خب پدرم نگران این ماجرا بود چون این رفتار غیر عادی بود. مثلاً نفر دومی در محل وجود نداشت این جوری باشد، این جوری دلبسته صحرا باشد و برود. خب ممکن بود این قضیه مایه ریشخند بشود که این بچه دیوانه است و سر به صحرا می‌گذارد و از این حرف‌ها. تا زمانی که بعد از سربازی حدود یک سال و نیم من مدرسه عالی تلویزیون قبول شدم و به محض این که اسم خود را در لیست دیدم همان موقع مطمئن بودم اگر فیلم ساز شدم قطعاً فیلمی راجع به صحرا خواهم ساخت.

تازه چائی را ریخته بودند، که یک‌هو توپ باران شروع شد دور تا دور. من هم اولین روزم بود، آمده بودم در منطقه جنوب. این پیاله چینی که دست من بود، می‌لرزید. آخر هر طرف نگاه می­‌کردی، همین­جور گلوله می­‌آمد. پیرمرد اردبیلی گفت: چائیت را بخور، به ترکی گفت: چائیت را بخور، بمیریم با هم می­‌میریم، ترس ندارد.

البته آن موقع سه تا رشته بیشتر نداشت؛ رشته فیلمبرداری بود و تدوین و کارگردانی فنی که آن موقع به آن سوئیچینگ می‌گفتند. من هم در واقع به عشق فیلم ساز شدن رفتم و فیلمبرداری را انتخاب کردم چون تصور من این بود که به صحنه نزدیک‌تر است و به فیلم سازی.

 یک دقیقه من به عقب برگردم. آن روستایی که شما اهل آن هستید و درباره آن حرف زدید کجا است؟

زیادآباد میمه است که الان دیگر تقریباً دارد به خود میمه متصل می‌شود. آن موقع یک فاصله‌ای حدود یک کیلومتر و نیم داشت ولی دیگر در آن فاصله خانه ساختند. الان دیگر بخش غربی میمه است.

 آن فضایی که شما در سریال روزی روزگاری به ما نشان می‌دهید کجا است؟

 صحرای زیادآباد به آن می‌گویند. یک بخشی از آن هم صحرای خود میمه است. یک بخش دیگر صحرای اذان هست که ده پایین‌تری است و یک بخش آن هم بالاتر از صحرای متصل به صحرای موته هست. آن گرگ دره که البته اسم محلی آن دره دوزکی است احتمالاً جای دو تا شهاب سنگ است دو تا چاله خیلی بزرگ است که مثلاً حدود پانصد متر عرض و یک کیلومتر طول دارد و آن تپه‌هایی که دیدید داخل آن‌جا است یک حالت استودیویی داشت و خب آن خاک قرمز هم آن‌جا محل تخت سرخ به آن می‌گویند که جزء صحرای میمه هست و ما توانستیم رنگ کنیم، چون خود آن تپه‌ها سیمانی رنگ بودند و خیلی راحت توانستیم داخل آن را نقاشی کنیم.

 روزی که شما برای سینما تلویزیون قبول شدید بعد از انقلاب بود؟

 خیر.

 آن مدرسه سینما تلویزیون وقتی که شما قبول شدید بعد از انقلاب است یا قبل از انقلاب است؟

 قبل از انقلاب است من سال پنجاه و چهار مدرسه قبول شدم.

 گفتید که وقتی قبول شدید پیش خودتان گفتید بالاخره یک فیلمی درباره این‌جا می‌سازم.

 بله.

 چرا؟

 عرض کردم که آن مقدمه‌ای که از کودکی گفتم.

 به دلیل آن اهمیتی که برای شما داشت؟

 بله. مطمئن بودم. حالا نمی‌دانستم چه فیلمی است ولی تصور من این بود. چون حکایت‌های فراوانی راجع به این درگیری‌ها شنیده بودم. البته یک مدت هم دو تا دله دزد که اسلحه گرم داشتند که خیلی هم مهم نبوده و یکی از چوپان‌های میمه این‌ها را از پا در آورده بود. بعد هم یک اتفاق خیلی خوبی برای من افتاد. بابام در حاشیه حومه اصفهان، یکی از این محلات فقیر نشین یک اتاقی را در یک خانه‌ای کرایه کرده بود که آن صاحبخانه هم روستایی و در جوانی‌ها ساربان بوده و بسیار هم اهل خاطره تعریف کردن و قصه تعریف کردن بود و من را  هم که مشتری دیده بود، شبها گرم می‌شد و خاطره تعریف میکرد. آن قصه نان و نمک که شهرتی پیدا کرد، در واقع او تعریف می‌کرد و خودش را قهرمان معرفی می‌کرد. می‌گفت یک وقتی راهزن‌ها جلوی ما را گرفتند من یک چنین تمهیدی به کار بردم و او را نمک گیرش کردم و خلاصه کاروان را نجات دادم. که این قصه خیلی در ذهن من جلوه کرد.

 این برای وقتی است که آن راهزن حرمت نان و نمک سرش بشود.

آن چیزی که ایشان تعریف می‌کرد لرستان برای او اتفاق افتاده بود. البته در اغلب شهرستان‌های ما و در فرهنگ ما این مسئله نان و نمک وجود دارد. یا مثلاً اجاق که هنوز هم بین قشقایی‌ها بسیار بااهمیت است. مثلاً به اجاق قسم می‌خورند یا خود ما اگر خرده نانی در کوچه افتاده بود برمی‌داشتیم می‌بوسیدیم و یک جای محفوظ می‌گذاشتیم که زیر پا نباشد.

 خب تا اینجا تا حدودی نسبت و رابطه شما و نوع و زمان شکل گیری رابطه شما با صحرا مشخص شد. کمی هم درباره رابطه شما با امر نمایش و زمان ایجاد این رابطه صحبت کنیم.

 در دِه ما دو تا تعزیه بود، تعزیه حضرت عباس(ع) و روز عاشورا. اما در اینها یک اتفاق خاصی می‌افتاد. من  از پدربزرگم که خودش هم از نوجوانی تعزیه خوان بوده سؤال کردم می‌گفت من تا یادم هست در این تعزیه ها از تفنگ بجای تیر و کمان استفاده می‌کردند. در تعزیه‌های دیگر من دیدم که از کمان استفاده می‌کنند و مثلاً حرمله که تیری می‌زند، راوی حضرت عباس (ع) به رختکن می‌رود و تیری را به بالای چشم او متصل می‌کنند و برمی‌گردد که مثلاً تیر خورده. ولی آن‌جا یک تفنگ‌چی بود. ما خیلی کوچولو بودیم. یادم هست یک نفر که تفنگی داشت می‌آمد و بین جماعت قایم می‌شد و ما بچه‌ها دائم دنبالش می‌گشتیم چون می‌دانستیم آن روز این اتفاق می‌افتد. بعد مثلا وقتی که آن ابن زیاد یا شمر هر کدام دستور می‌دادند که یک تیر به چشم عباس بزن، آن تفنگ‌چی -حالا یک وقت در پشت‌بام بود یک وقت در حجره‌ها و جایی بین جمعیت قایم می‌شد- یک تیر شلیک می‌کرد و جالب است که گریم هم به شکل جای گلوله انجام می‌شد. این خب خیلی معنادار می‌شد. به این ترتیب یک جوری عاشورا به زمان امروزی خودشان متصل می‌شد و احتمالاً اشاره داشته به آن ظلمی که ماٌموران حکومتی داشتند یا آدم‌های زورگو. این جوری آن مظلومیت را که در عاشورا اتافاق می‌افتد به مظلومیت زمان حال  متصل کرده بودند.

سیناپس «روزی روزگاری» را به فارابی بردم و رد شد. ناراحت بودم. آقای حاج کریم‌خان در دفتر فیلم و سریال تلویزیون قصه فیلم را شنید و گفت: این که خیلی قشنگ است! بلند شو برو خانه. بنویس و با فیلم‌نامه سریال برگرد. یک سال طول کشید.

خوشبختانه عموها و پدربزرگ و پدر و همه این‌ها جزء دار و دسته تعزیه خوان بودند و شیخ زین‌الدین مهدویان خدا بیامرز که معلم ما بود و یک جوری هم واسطه فارسی آموختن ما، ایشان واعظ دِه بود، پیش‌نماز بود عرض کنم که کد‌خدای دِه بود، معلم بود و ازهمه مهمتر تعزیه‌گردان! بی اغراق عرض میکنم من شیفته تعزیه هستم و هرجا فرصتش پیدا شده تعزیه ای را از دست ندادم، تعزیه نقاط مختلف ایران را. حقیقتأ من هنوز به تعزیه و تعزیه خوان‌هایی برنخوردم که بتوانند برابری کنند با تعزیه‌هایی که شیخ زین‌الدین اجرا می‌کرد. البته بخت و اقبال هم خیلی دخیل بود چون آن زمان ۵-۶ تا تعزیه خوان درست و حسابی هم ظهور کرده بودند که همکاری میکردند و می‌توانست آن برنامه را راه ببرد. زیباترین ملودی ها، نغمه‌های تعزیه‌ که در تعزیه‌های دیگر نیست در تعزیه‌های او شنیدم. البته هنوز هم تعزیه توسط یکی از پسران ایشان برگزار می‌شود اما آن رونق را ندارد.

به هر حال این تعزیه به عقیده بنده مادر هنرهای ایرانی است و همه چیز در آن پیدا می‌شود از معماری بگیرید تا ادبیات و تا موسیقی و نمایش و همه چیز. ما می‌توانیم از آن کمک بگیریم و خود من هم اگر دقت فرموده باشید در میزانسن‌ها حداکثر استفاده را از این قضیه کرده‌ام و از برکتش بهره برده‌ام.

غیر از تعزیه، در فضایی که شما بودید احتمالا تلویزیون هم خیلی نبود چه برسد به سینما. یا مثلا محل اجرای تئاتر. اما شما علاقه‌مند شدید به این حوزه. اینها در خانواده شما زمینه ای داشت؟

اولین‌بار یک سینما سیار که فیلم‌های آموزشی و اینها را می‌آورد در روستاها نمایش می‌داد و شاید من شش سال یا هفت ساله بودم که اولین‌بار چشمم به جمال سینما روشن شد. خیلی جذابیت داشت برایمان، برای همه بچه‌ها. در میدان ده هم یک پرده زدند به دیوار و این فیلم‌ها را نمایش دادند. مثلا یک کلوزآپی یک تصویر نزدیکی از سیب گرفته بودند و همه پرده را می‌گرفت و تصور ما این بود که واقعا سیب‌های اینقدری وجود دارد! بعد کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودیم که برای دومین بار همین نوع سینما آمد. سر ظهر بود. در مدرسه ما که راهرو و کوریدر درازی داشت آنجا را دیدند مناسب است که تاریک کنند و مردم بیایند بنشینند. من یادم است یکی از همکلاسی‌های من، از ذوق این که سینما آمده است چنان خوشحال شد که دستش را گاز گرفت از خوشحالی و به استخوان رسید، یعنی پاره کرده بود پوست و گوشت دستش را و تا مدت‌ها می‌بستنش که این زخم خوب ‌شود. چقدر خوشحال بودیم که مثلا این سه پایه پرده و آن رول‌های فیلم و اینها را به ما گفتند کمک کنیم ببریم داخل و دستمان تماس پیدا کرده است با ابزاری که مربوط به سینما است!

بعدها در یکی از عروسی‌ها یک گروهی از اصفهان آورده بودند که اینها نمایش عروسکی بلد بودند البته دستی هم بود. آن را البته رازش را زود پی بردیم و با دوات‌هایی که حالت مخروط ناقص داشت این را کله می‌کردیم و روی آن چشم و ابرو می‌گذاشتیم و نمایش بازی می‌کردیم. عرض کنم که یک سابقه دیگر به جز آن تعزیه که می‌گویم همچنان اصل است برای من، این بود که پدرم خیلی علاقه مند به تئاتر بود. آنها سالی سه چهار بار می‌رفتند اصفهان برای خرید مایحتاج که اصلی ترین آن شب عید بود و خب گاهی وقت‌ها خودشان ما را می‌بردند و گاهی وقت‌ها با گریه زاری و با هر تمهیدی ما خودمان را تحمیل می‌کردیم به آنها که ببرند. پدرم استثنائا خیلی علاقه داشت به تئاتر. آن موقع هم دوران اوج مرحوم علامه صدر بود و خب به طنزهای ایشان خیلی علاقه مند بود. معمولا هرکس برای خرید می‌آمد، عجله می‌کردند زودتر کارشان را انجام بدهند و برگردند ولی پدر من نه برعکس حتما باید شب می‌ماند که تئاتر ببیند و من شاید مثلأ چهار پنج سالم بود اولین تئاتری که دیدم،  چون روی زانوی پدرم نشسته بودم.

اما یک اتفاق جذابی افتاد که یک طوری بی ارتباط با فیلم ساز شدن من نیست. وقتی سال اول دبیرستان را تمام کردیم گفتند دبیرستانی به اسم دبیرستان نظام هست و اگر آنجا قبول بشوید دیگر شبانه روزی است و بعد یک سره دانشکده افسری و افسر می‌شوید. درآن شرایط فقر و فلاکتی که ما تحصیل میکردیم، خیلی مطلوب بود که مخارج تو را دولت بدهد. من و یکی از همکلاسی‌هایم دوتایی رفتیم که شکرخدا قبول نشدیم هیچکدام! من بخاطر کوتاهی قدم، ولی من دو ماه در خانه خاله ام در تهران ماندگار شدم.

دو ماه من تهران بودم و توسط بچه‌های خاله‌ام با سینما بصورت جدی‌تر آشنا شدم. یک جایی نزدیک خانه آنها به نام باغ گلستان بود. تابستانها در فضای باز آنجا فیلم نمایش می‌دادند. نزدیک خانه‌شان بود و از پشت بام پرده را می‌شد دید.

 یعنی خود آنجا هم نرفتید؟ از پشت بام می‌دیدید؟

 چرا حالا عرض میکنم. هفت هشت روز اول فیلم دالاهو بود و همه از روی پشت‌بام می‌دیدند ولی صدا نمی‌رسید و فقط تصویر می‌دیدیم. رویم نمی‌شد که بگویم خیلی دلم می‌خواهد که این را از نزدیک ببینم تا خودشان پی بردند و دیگر راه افتادند و خیلی فیلم دیدیم همان سال در تهران. یک عمویی داشتیم خدا بیامرز او یک آشنایی پیدا کرد و آن قضیه کوتاهی قد و دبیرستان نظام حل شد. فقط گفتند چون آقای دکتر خودش نوشته است الان مرخصی است و بهتر است که خودش تجدید نظر بنویسد. مزه جشن این قضیه زیر دندان ما بود که همان فردایش پدرمان از راه رسید و گفت پاشو برویم. گفتم قبول شدیم، گفت بیخود!

چرا؟

یک روحانی معلم فقه و عربی و املا و انشا و خطاطی ما داشتیم در دبیرستان -خدا نگه دارد ایشان را هرجا که هستند- که من را خیلی دوست داشت. در واقع من دانش آموز زرنگش بودم. او از آنها بود که ساز مخالف می‌زد.

با شاه و اینها؟

 بله بله خیلی هم به خصوص از انگلیسی‌ها بدش می‌آمد‌. عرض شود که ایشان به پدرم می‌رسد و می‌گوید الان کجاست پسرت و می‌خواهی چکار کند و پدرم می‌گویند رفته است دبیرستان نظام و او هم حسابی پرخاش می‌کند به پدرم که حیفت نیامد این رفت کافر شد و بچه‌ات تمام شد و حالا می‌رود در ارتش  جزو دار و دسته شاه و حکومت! گریه و زاری من هم نتیجه نداد و پدرم گفت برو دیپلمت را بگیر و بعد خودت میدانی، اما الان مسولیت تو با من است و خلاصه آورد اصفهان و دبیرستان هراتی ثبت نام کردم. اینجا هم پول لازم را نداشتیم که بخواهیم سینما برویم. آن فیلم دالاهو را که گفتم، من تصویرش را از پشت بام دیده بودم اما صدایش را نشنیده بودم. سینما همایون که بیخ یک پاساژ بود ولی برِ چهارباغ بود، یک بلندگو گذاشته بودند دم در و بغل پیاده رو فیلم را که نمایش میداد صدای آن هم از این بلندگو پخش می‌شد برای جذب مشتری. همین دالاهو را گذاشته بود. من آنجا ایستادم و صدا را گوش کردم و اینها را سعی کردم جفت بکنم با آن تصویری که چند ماه قبل دیده بودم. البته من اصلا تصور این را نداشتم که می‌شود فیلم ساز شد و آشناتر هم که شدم با سینما تصورم این بود که آدم‌هایی که در فیلم کار می‌کنند مثلا از یک کره دیگر آمدند!

خوشبختانه باز من رشته‌هایی که زده بودم کنکور نتوانستم قبول بشوم و رفتم سربازی و بعد از سربازی باز اصفهان بودم و یک دوره نقشه کشی ساختمان دیدم و سربازیم تمام شد. باز آمدم تهران با یکی از همکلاسی‌های اصفهانیم که با برادرش خانه گرفته بودند همخانه شدیم. من می‌رفتم در یک شرکتی کار نقشه کشی ساختمان می‌کردم. در همان دفتری که کار نقشه کشی می‌کردم گفتند دوره‌های آموزش فیلمسازی هست، شما که علاقه داری برو شرکت کن. من شانس این را داشتم، که وقتی تهران آمدم، توی دفتری کار کنم که رئیسش خیلی مسئولانه با من برخورد کرد. خودش جزو بچه­‌های بالای شهر بود، متمول بودند. خب من این خوش­‌اقبالی را داشتم، که حالا با تجربه زندگی روستائی، کار در روستا، بعد حاشیه ­نشینی در شهر اصفهان و بعدها کار کردن تو محیط کارگری، در ذوب ­آهن و شناختن محیط نظامی، در دوره سربازی یک محیط‌ها و اقشاری را می‌شناختم. اما زمانی که من قبول شدم در مدرسه عالی، آن مهندسی که سرپرست آن دفتر بود،ایشان خیلی مسئولانه -خدا بیامرزدش، مرد بسیار هنرمندی هم بود- ایشان به من گفت: تو باید جامعه‌­ات را خوب بشناسی و چون خودشان هم متمول بودند، سر و کار داشت با بخش بالای جامعه و پولدارها. او خیلی مسئولانه دست من را گرفت. در خیلی از مهمانی­های اینها من را برد که رفتارهایشان را از نزدیک بتوانم شاهد باشم، ببینم و حتی با اینها هم آشنا شوم. این آشنائی­‌ها همه دست به دست هم می­‌دهند. تجربیات زندگی به اضافه مطالعات. اینها همه دخالت خواهند داشت در نتیجه نهائی.

تماس گرفتم گفتم خانم‌علو چه چیزی باعث می‌شود شما تهران را ترک کنید و حاضر شوید به بیرون بیاید؟ خب ایشان هم خیلی رسمی گفتند آقا فیلم‌نامه، من خیلی جدی گفتم خب خیالم راحت شد و شروع به خنده کردم گفتند شما اینقدر مطمئن هستید؟ گفتم بله.

 من هم در تهران دیگر با سینما آشنا شده بودم و فیلم‌های جدی تری می‌دیدم و نقد فیلم می‌خواندم. تا این که فهمیدم یک جا هست به نام مدرسه عالی تلویزیون و بلافاصله هم وارد تلویزیون می‌شوی. آشنایی من هم با تلویزیون خب باز تقریبا بهتر از سینما نبود. سیزده، چهارده ساله بودم که یکی از همسایه‌های ما اولین تلویزیون را آورد. خیلی هم برفکی بود! من هم شنیده بودم همچین دستگاهی هست، رودربایستی را کنار گذاشتم و یک دو سه ساعتی من پای آن برفک نشستم و تصاویر محوی دیدم! حالا مدرسه عالی آمیخته‌ای از این دوتا بود و کم کم خیلی دلم می‌خواست فیلمساز بشوم. آن سالها رشته‌ راه و ساختمان خیلی روی بورس بود. من هم تندتند آزمون می‌دادم و قبول می‌شدم تا اینکه فهمیدم مدرسه عالی آزمون می‌گیرد. دفعه اول قبول نشدم. مثل اینکه مدارکم دیر رسیده بود. اما سه ماه بعد که آزمون بعدی بود قبول شدم. من به بازیگری علاقه‌ای نداشتم. بعد از برگزاری دوره، فرستادند من را آبادان و درگیر کارهای گزارش خبری، ولی بعد که رفتم ارومیه یک کم دستم بازتر شد و توانستم کمی از آن کارهایی که دوست داشتم را انجام دهم.

 از همینجا بود که وارد جنگ هم شدید؟

در ارومیه که به کردستان چسبیده است این مأموریت‌ها که معمول مراکز بود زیاد بود. باید می‌رفتیم مثلأ در سردشت، میان‌دوآب، این طرف و آن طرف درگیری بود و فیلم می‌گرفتیم.

 در کردستان که شلوغ شده بود؟

 بله دیگر، تقریبأ به موازات جنگ با عراق آنجا هم برقرار بود و خاطرات تلخ هم من از آنجا دارم. در آن حمله‌ای که حاج‌عمران را گرفتند، آنجا من را تقسیم‌بندی کرده بودند و سهم من این شده بود که زخمی‌ها را از خود خاکریزها و سنگرها تعقیب کنم تا اعزام آن‌ها از پیران‌شهر. خب خیلی تلخ بود دیگر، هر روز دیدن این مجروح‌ها. حدود یک هفته بود و مدام هم بمب‌باران بود. به شکل عجیبی بمب‌باران‌های پی‌درپی بود و با گلوله توپ هم شهرها و مزارع را زدند. یک مرتبه هم داوطلبانه به جنوب رفتم. یک مأموریت حدود بیست روز یک ماه بود در آن هم شرط من با خودم این بود که تا انتهای جنگ را بروم، حالا که رفتم دیگر یاعلی. آن تجربه هم خیلی خوب بود.

 برای فیلم‌برداری رفتید؟

بله، حاصل آن هم در فیلمی است که پنج شش فیلم‌بردار هستیم، اسم آن را فراموش کردم، حسین حقیقی که بعدأ فیلم‌ساز شدند ایشان سرپرست و تهیه‌کننده آن فیلم بودند. من رفتم خط‌مقدم و خاکریز و از جایی که با تفنگ داشتند باهم می‌جنگیدند این‌ها را تجربه کردم و از نزدیک دیدم. البته ناشی بودیم. چون ما آموزشی راجع‌به این نوع کار در مدرسه ندیده بودیم. الان افسوس می‌خورم که ای‌کاش مثلأ تجربه‌های بعد را داشتم. ما دنبال جنگ می‌گشتیم در دل جنگ! همان حکایتی که درخت‌ها نمی‌گذارند جنگل را ببینیم! واقعأ تصوری که از جنگ داشتیم تفاوت داشت.

 چه تفاوتی؟ یعنی شما در آنجا متوجه چه چیزی نمی‌شدید؟

 ببینید در ذهن ما بخش اکشنی جنگ، جنگ بود. در حالی که آن رفت‌وآمدها، تلاش‌ها، فعالیت‌هایی که درواقع تدارک یک خط است، این‌ها هم جنگ است. طوری که من هنوز در حسرت این قضیه هستم که یک لودری داشت خاکریز می‌زد و چهره خندان او برایم عجیب بود. البته خیلی خسته بودم و واقعأ برای من رمق نمانده بود و حقیقتأ بدن جان نداشت اما این چهره خندان آن مردی که پشت لودر نشسته بود و داشت خاک‌ها را به بالا می‌ریخت و در اطراف او خمپاره به زمین می‌خورد و او انگار نه انگار! انگار بازی است! یعنی حالت آن مرد که از پشت آن شیشه پیدا بود انگار وسط یک بازی است، یک شوخی است! آن قدر خونسرد مشغول کار خودش بود! این بزرگترین حسرت دوران کاری من است که این را ثبت نکردم. یک صحنه هم یکی در پیرانشهر بود که یکی از همکارهایمان مانع شد فیلم بگیریم. آن قدر خودش را باخته بود که نشد! میگفت که تو مجرد هستی، من زن و بچه دارم و از این حرف­ها! یک گندم­زار بود، بعد از ظهر بود که دیگر داشتیم به ارومیه برمی­گشتیم. گندم­زارهای خیلی وسیعی دارد که جاده از وسط آن رد می­شد. یک مرتبه گلوله­‌های توپ آمدند و گندم‌­های خشک آتش گرفتند.

عشق من در همه چیز بازی بازیگر است. شده است صحنه‌ای را گرفتیم تمام شده است، همه چیز هم خوب بوده است، خودم می‌گویم عجب بازی کرد یکبار دیگر ببینم، حالا شاید من امشب مردم تا به تدوین برسد!

دوربین در جعبه بود و باید می­‌آوردی و سر هم جمع می­‌کردی ولی آن همکارمان نگذاشت. وقتی بحث جنگ می­شود من واقعأ این دو تا را هیچ وقت یادم نمی­رود که ثبت نکردم. یک سری ناشی­گری و نابلدی­ها داشتیم! آن موقع من خیلی فیلم‌­های جنگی را کلا دوست نداشتم، خیلی علاقمند نبودم. ولی بعدها خیلی آشنا شدم. نمی­‌دانم شاید اطلاع داشته باشید، نداشته باشید: موضوع بیشتر فیلمنامه­‌های من جنگ است. ولی هیچ کدام شانس اجرا پیدا نکرده است. فقط یکی از آنها را به اسم پیروزمندان سروش چاپ کرده است، در همین حد. البته به دوستانی که فیلم جنگی می­سازند کمکی هم کردم. ولی فیلمنامه­‌هایی که دارم هیچ کدام مستقیم کار نشده است.

 در کدام فیلم‌­های ساخته شده کمک کردید؟ به ما می­‌گویید؟

 حالا لازم نیست آن را بگوییم.

من یک سوالی اینجا بپرسم. خانواده شما مخالفتی با تمایل شما برای ورود به سینما و تلویزیون نداشتند؟ با توجه به شرایطی که سینمای قبل از انقلاب داشت عرض میکنم.

 همانطور که گفتم پدرم خدا بیامرز خیلی علاقه مند به تئاتر بود و جالب توجه اینکه متشرع بود به تمام معنا. مثلا نمازش ترک نشد و جزو متشرعین روستا به حساب می‌آمد، حالا تعزیه هم که می‌خواند. اما خیلی هم متجدد بود و اصلا مخالفتی با شیوه جدید زندگی نداشت و بسیاری از ابزار جدید را اولین نفر او بود که وارد روستا کرد. فرض کنید مثلا چرخ گوشت یا اولین چراغ توری، چراغ زنبوری‌ها، اولین پیریموس که تقریبا شبیه به همین گاز پیک‌نیکی های الان بود ولی با نفت کار می‌کرد و خیلی از این اولین‌ها را او می‌آورد و بقیه یاد می‌گرفتند. مخالفتش با سینما هم بیشتر از این جهت بود که کلا با هر چیزی که من را از درس غافل کند مخالف بود.

اما بعدا از اینکه وارد این وادی شدم خوشحال هم بود. وقتی گفتم مدرسه عالی قبول شدم و توضیح دادم که آنچا چه کاری قرار است بکنیم خیلی خوشحال شد. حتی می‌آمد سر صحنه فیلمبرداری فیلم‌هایم.

 تا چه سالی پدرتان بود؟

 پدرم الان هشت سال است که فوت کرده اند.

 خدا رحمتشان کند. پس کارهای شما را دیده است طبعأ.

 بله. با  بسیاری از این همکارانم هم خیلی رفیق شده بود. مثلا با آقای کرم رضایی خدا بیامرز خیلی رفیق شده بودند. خسرو را خیلی دوست داشت خدا بیامرز. گاهی وقت‌ها اظهار نظرهایی هم می‌کرد راجع به خود فیلم که بد هم نبود و آدم پی می‌برد که تیپ مثلا پدرم چگونه می‌بینند این کار را.

خب با اجازه برویم سراغ روزی روزگاری.

 بله ولی همان را هم می‌دانی که در پخش اول، تا نیمه‌های کار بدترین فحش‌ها جایزه ما بود!

 چرا؟ زمان پخشش خوب نبود؟

 خیر، مردم می‌گفتند این چیست؟ تا نیمه‌های آن بدشان آمده بود. کلی از صحنه‌های ما هم قربانی این قضیه شد. مدام ریختند که آقا این را کوتاه کنید، می‌گویند کند است ولی حرف من درست درآمد. من می‌گفتم هنوز لحن کار را نگرفتند، تصور آن‌ها راهزن‌های فیلم‌های فارسی است. ولی پخش‌های بعدی کم‌کم آشنا شدند. هرچه تا الان بیشتر پخش شده است مردم بیشتر متوجه شدند که چطور کار را ببینند و از آن لذت ببرند. خدا خواست همه چیز درست شکل بگیرد. مثلأ من نقش خاله را برای مرحوم فهیمه راست‌کار نوشته بودم. ایشان آمدند و وارد قرارداد هم شدیم اما خودش یک اداهایی درآورد و اصرار که باید فلانی در فیلم باشد. دنبال او هم رفته بودیم اما از عهده دستمزد او برنمی‌آمدیم بعد که فهمید فرهاد صبا فیلم‌بردار شده است بهانه کردند و نیامدند.

انگار حرف چاپلین بود که گفته بود: شما چیز به درد بخوری را روی کاغذ بنویس، بده به دست باد. آن مخاطب خودش را پیدا می­‌کند. شرطش این است، که به درد بخورد. فعلاً من اینها سرگرمی‌ام هست، می­‌نویسم و چیزهائی هم نیستند که تاریخ مصرف داشته باشند.

من ژاله علو را نمی‌شناختم. اصلأ کار، کار ژاله بود. یا مرادبیگ را برای جمشید آریا نوشته بودم. او هم مشاوران بدی داشت بنده خدا. آمد خیلی هم بچه سروساده‌ای است به او گفتند اگر به تلویزیون بروی دیگر آن موقعیت سینمایی خود را از دست می‌دهی، دیگر نیامد البته دستمزد هم از نظر او خیلی کم بود. بعد خسرو انتخاب شد.میگفتند شما می‌خواهید دو نقش اصلی را به دو فردی که تا الان اسم آن‌ها را هم نشنیده‌اید بدهید. گفتم این‌ها یک هفته بیایند بازی کنند اگر خوب بود بروند فقط در صورتی که دیدیم عالی است ادامه بدهند! همان هفته اول که این‌ها مقابل دوربین آمدند آقای خوش‌رزم زنگ زد گفت احمدجو شرط را بردی.

فیلمنامه هم خیلی نقش داشت در گرفتن این شخصیت ها.

از روزی که من وارد مدرسه شدم به این فکر بودم. بعد از انقلاب نوشتن را شروع کردم. پانزده سال باز همان گردش‌ها در صحرا و رفت‌وآمدها. آن موقع هم بچه‌ها را فرستادم به اصفهان و تنهایی شب و روز نشستم با چه عشقی، نوشتن. شب و روز را هم گم کرده بودم. یک زیرزمینی را در کرج اجاره کرده بودیم، زیرزمین هم نبود چاله بود! بالای آن یک پنجره باریکی داشت، دائم باید چراغ روشن می‌بود. دیگر من می‌نوشتم تا از هوش بروم. بیدار می‌شدم نمی‌دانستم الان صبح است یا مثلأ نزدیک غروب است. خواهر من آن زمان در تهران بود. هفتگی برای من غذا درست می‌کرد می‌آورد و من فقط برای خریدن سیگار به بیرون می‌فتم و بازمی‌گشتم. دو روز لوکیشن دیدن داشتیم.

 کجا؟

 همین گرگ‌دره را من سراغ نداشتم کجا است چون در آن صحرا نبود و تا همین نزدیک اصفهان آمدیم پیدا نمی‌شد تا یک نفر از میمه‌ای‌ها گفت دره دوزخی را دیدید؟ گفتم کجا است؟ بین میمه و دلیجان. ما را برداشت و به همان چاله‌هایی که می‌گویم برد. همان یک روز ما دنبال لوکیشن گشتیم، بقیه لوکیشن‌ها یا صحنه‌های داخل لوکیشن نوشته شده بود. می‌دانستم باید کجا اتراق‌گاه مرادبیگ، حسام‌بیگ و… باشد. اصلأ دیگر نیازی به دیدن لوکیشن نبود.

 دکوپاژ را از قبل داشتید یا این دکوپاژها را در صحنه پیاده کردید؟

 خیر، دکوپاژ روزی روزگاری از قبل بود البته یک بخش آن را هم شب دکوپاژ می‌کردم فردا می‌رفتم ولی کارهای بعدی خیر، سر صحنه بود. اما می‌دانید که عشق من در همه چیز بازی است یعنی هیچ نکته‌ای به اندازه بازی به من لذت نمی‌دهد.

 چه بازی؟

بازی بازیگر، مثلأ شده است صحنه‌ای را گرفتیم تمام شده است، همه چیز هم خوب بوده است، خودم می‌گویم عجب بازی کرد یکبار دیگر ببینم، حالا شاید من امشب مردم تا به تدوین برسد! بگذار من تصویر را ببینم یک مرتبه دیگر. یک بهانه‌ای الکی می‌گیرم و یک برداشت دیگر، تا آن بازی را دومرتبه تماشا کنم. خسرو از این صحنه‌ها داشت مقصودی خدابیامرز، انوش (انوشیروان)ارجمند و …

انتخاب بازیگران هم برای خودش داستانی داشته است. مثلا یکجایی خواندم درباره گفتگوی شما با خانم علو.

داستان این به این شکل است که بعد از این که آن خانم که عرض کردم نیامدند، خانم‌علو را مدام نشانی دادند. من حقیقتأ نمی‌شناختم. بعد عکس ایشان را آوردند دیدم که ای بابا، من ایشان را می‌شناسم منتها اسم ایشان را نمی‌دانستم. گفتم عالی است اگر قبول کنند. گفتند خیلی بعید است که قبول کنند چون خیلی برای ایشان سخت است که از تهران به شهرستان بیایند. گفتم حالا فیلم‎‌نامه را بفرستید. من با ایشان تماس گرفتم گفتم خانم‌علو چه چیزی باعث می‌شود شما تهران را ترک کنید و حاضر شوید به بیرون بیاید؟ خب ایشان هم خیلی رسمی گفتند آقا فیلم‌نامه، من خیلی جدی گفتم خب خیالم راحت شد و شروع به خنده کردم گفتند شما اینقدر مطمئن هستید؟ گفتم بله مطمئن هستم بعد یک هفته طول کشید خواندند و با خنده آمدند و گفتند حق با شما بود و از همان زمان خاله من شدند و هنوز هم خاله من هستند هیچ تفاوتی با آن خاله‌های دیگرم برای من نداشته است.

 یک چیزی  به خصوص در روز و روزگاری وجود دارد و آن رفت‌وآمد نویسنده به حکایت‌های تاریخی و متون قدیمی است. مثلأ به نظرمی‌آید در تذکره الاولیا این‌ها هست. پندآموزی و فضای خیر و شر و تکیه بر مقام جوان‌مردی. آیا نوشتن آن مستلزم دقت جدی در متن و در کتاب‌های به‌دردبخور تاریخ و فرهنگ ما دارد یا ندارد؟

 قطعأ، مثلأ در همان تذکره‌الاولیاء که شما نام بردید قصه «فُضیل ابن عَیاض» که به یکی از بزرگان عرفان و به قول خودشان به اولیاءالله تبدیل می‌شود، او شباهت غریبی دارد به داستانی که عرض کردم صاحب‌خانه ما تعریف کرد راجب نمک‌گیر کردن راهزن.

درباره فیلمنامه می‌گفتید.

سال ۶۹ بود یا ۶۸ بود که من برای سینما یک سیناپسی از این کار نوشتم و به فارابی بردم. سینمایی شاخه‌های بید را قبل از این ساخته بودم. کار را رد کردند، دلیل آن‌ها هم این بود که حیف است احمدجو که شاخه‌های بید را ساخته است حالا وارد کارهای اکشن بشود! حالا نمی‌دانم چه چیزی را اکشن دیده بودند! اوقات من تلخ بود، به دفتر فیلم و سریال تلویزیون آمدم، آقای‌ حاج‌کریم‌خان گفت چه شده؟ گفتم بله یک قصه‌ای به فارابی بردم و امروز به من اطلاع دادند که رد شده است. گفت قصه آن چیست و من در دو سه جمله تعریف کردم، گفت خب این که خیلی قشنگ است می‌توانی آن را سریال کنی؟ گفتم اتفاقأ این کار خیلی جهت سریالی دارد. گفت آقا بلند شو و به منزل برو، برو و فیلم‌نامه زیر بغلت باشد و برگرد؛ که دیگر یک سال طول کشید. یعنی نوشتن جدی کار از همان تاریخ شروع شد دقیقأ خرداد ماه سال ۶۸ تا سال ۶۹ همان خرداد ماه.

 چقدر وجود اینچنین مدیرهایی غنیمت است. یک آدمی که موتور خاموش طرف را روشن می‌کند؛ آن که بنزین ندارد فعلأ یک مقدار بنزین می‌ریزد که راه بیافتد.

بله،  من برای استراحت و برای این که بین این یک‌ضرب نوشتن‌ها فاصله‌های کوچکی بیافتد مطابق عادت خود هر زمان که چیزی می‌نوشتم یک کتابی را هم چاشنی می‌کردم عمدتأ حالا بسته به نوع موضوع سعی می‌کردم کتابی که حداقل حال‌وهوای آن نزدیک باشد را بخوانم. اینها هم خیلی تاثیر داشت.

 برای ساخت شما رفتید داخل آن منطقه کمپ زدید؟

 خیر، کمپ ما داخل خود میمه بود. البته من که خودم در آن‌جا بیشتر به خانه پدرومادرم می‌رفتم، بچه‌های هم در آنجا بودند و کمپ گروه هم داخل خود میمه بود و صبح می‌رفتند سر کار. نزدیک بود خیلی دور نبود، دورترین لوکیشن ما گزرتو یا همان دره دوزخی بود که به اسم‌ گرگ‌دره در فیلم مطرح شد. آن هم فکر می‌کنم ده بیست روز بیشتر کار نداشتیم.

 کل کار چقدر طول کشید؟

 کل کار شش ماه طول کشید که مجموعأ صدوسی‌وسه جلسه فیلم‌برادری داشتیم.

 این کمپ پیوسته در این شش ماه فعال بوده است؟

 بله، در این شش ماه ما هفده روز مرخصی اجباری داشتیم که پول نرسیده بود. بیست‌وپنج روز کار می‌کردیم و پنج روز گروه به مرخصی می‌رفت. مجموعأ تعطیلی ما از صدوهشتاد روزی که ما در آنجا بودیم صدوسی‌وسه جلسه آن صرف این کار شده است.

 شما در همه سال‌هایی که فیلم نساختید، مشغول چه کاری هستید؟

 نوشتن. عمدتاً نوشتن و مطالعه. یا فیلم­نامه یا قصه، البته قصه‌­نویسی را خیلی دوست دارم که از همان دوره­‌های دبیرستانی و اینها، یک قلمی می­‌زدم، بیشتر در انشاءنویسی و اینها سعی می­‌کردم خودم را نشان دهم، موضوع انشاء را به سمت قصه ببرم. خب الان یک ذره باتجربه­‌تر می­‌نویسم. بعداً هم یک چیزهائی که نمی­‌دانم کی باید اسمش را شعر بگذارد. کسانی که خیلی ساده­ لوح باشند، لابد بهش می­گویند: شعر.

 یک موقع شما یک ستون داشتید در هفته‌نامه مهر.

 بله از همان قصه‌­ها، بله.

از توی همان قصه­‌ها درواقع شکل گرفت. اینها را بعداً به طور جدی پی‌اش را نگرفتید؟

 چرا الان خیلی روی هم جمع شدند. منتهی من اصراری برای انتشارشان ندارم. چون یا به درد می‌­خورند یا نمی­‌خورند دیگر. از این دو حالت خارج نیست. اگر به درد بخورند، راه خودشان را پیدا می­‌کنند. حالا بخواهی وقتت را صرف این مسائل کنی، مگر چقدر آدم زنده است؟

 اگر بگذارید یک گوشه که خودشان نمی‌­توانند بروند راه خودشان را پیدا کنند.

چرا ببینید راجع به چاپلین بود، فکر کنم. یادم نیست. انگار حرف چاپلین بود که گفته بود: شما چیز به درد بخوری را روی کاغذ بنویس، بده به دست باد. آن مخاطب خودش را پیدا می­‌کند. شرطش این است، که به درد بخورد. حالا اینها باز مسائل نشر و اینها را خودتان احتمالاً اطلاع دارید، که یک پروسه‌­ای است که من هم چندان آشنائی ندارم. آن دوندگی­‌هایش و اینها کار من نیست. فعلاً من اینها سرگرمی‌ام هست، می­‌نویسم و چیزهائی هم نیستند که تاریخ مصرف داشته باشند و متعلق به یک زمان خاص باشند. در همان مایه فیلم­‌هایم که دیدید. اگر به درد بخورد، که بالاخره مخاطب­‌های خودش را پیدا می­‌کند. به درد هم نخورد که کاغذ حرام کردم.

 الان دقیقاً در کار سلمان آقای داوود میرباقری شما دارید روی فیلم­نامه کار می­‌کنید؟

 فیلم­نامه را نه، فیلم­نامه را ایشان کامل نوشتند، روی گفتگونویسی‌ها کار می‌کنم . البته باز هم شکل نهائی نیست. یعنی قراری که گذاشتیم این است که من آنچه که قلم راه بدهد، بنویسم، بنویسم بنویسم و من تنها هم نیستم. دو نفر دیگر هم هستند که جدا از هم، اصلاً اطلاعی هم از کار هم­دیگر نداریم. آنها هم همین دیالوگ­‌ها را می‌­نویسند. بعد خود داوود اینها را غربال می‌­کند و آن شکل نهائی را استخراج می‌­کند.

 هم شما دیالوگ­‌ها را کامل می‌­نویسید و هم دو نفر دیگر؟

 من فوق کامل می­نویسم یعنی مثلاً هر اپیزود یک سریال می­‌شود. قرارمان همین است که من آنچه که به ذهنم می­رسد در یک گفت­گو چند نفر یا دو نفر و اینها خستی به خرج ندهم. بنویسم تا او پیدا کند، آن چیزهائی که دلش می‌­خواهد. چون خیلی درواقع کمربند را محکم کرده که، این کار را دیگر تا آنجائی که ممکن هست، بی­‌نقص تحویل دهد.

 درباره فیلم‌نامه سلمان بگویید. آن را چطور ارزیابی می‌کنید؟

ببینید یک بخشیش خب معرفی مسائل تاریخی هست. سلمان کی بود؟ کجا به دنیا آمد؟ چه سیری را طی کرد و چه جوری وصل شد به حضرت محمّد(ص) و مدینه و از این مسائل؟ اما مهم­ترش تجربه سلمان است. عشق و علاقه غریبی که از کودکی به مسائل ماورائی پیدا می­کند و موضوع دین. چون می­‌دانید که اول زرتشتی بوده، بعد مسیحی می‌­شود و بعد حضرت محمّد را پیدا می­‌کند و به اسلام مشرف می‌­شود.

معلوم می­شود که اهل جستجو بوده است.

فوق­‌العاده و خیلی تاکید دارد بر این ماجرا، که تحقیق، تعقل، تفکر. مدام اینها را دارد تذکر می­دهد و شخصیت این آدم به عنوان کسی که شیفته است، به چیزی که آدم­‌های معمولی ممکن است آن­قدر پاپی این ماجرا نباشند. اما این از کودکی عشقش هست. فقط یک علاقه معمولی یا یک کمی داغ­‌تر از علاقه معمولی نیست، نه عشق است و خیلی هم عاشقانه به سمت اینکه بالاخره دیانت صحیح چی هست حرکت می‌کند.

یک حرفی زدید چند دقیقه قبل، این درواقع آخرین چیزی است که مزاحم­تان می­شوم.

خواهش می­کنم.

 شما حرف از مرگ هم زدید، در آن قسمتی که حرف از جنگ بود. می‌­خواهم در مورد مرگ کمی حرف بزنیم. مخصوصا که یکی از ماندگارترین صحنه‌های روزی روزگاری هم مربوط به مرگ است. مرگ قلی خان.

بله. مرگ به همان راحتی هست، که من زیاد تکرارش کردم، فقط هم در روزی روزگاری نیست. در اولین کارم یعنی شاخه‌­های بید هم همین­جوری است. آقای رضائی این نقش را بازی می­کند، به پسرش می‌­گوید: دستت را بگذار روی قلب من، ببین چرا این­جوری می­‌زند. دستش را می­‌گذارد، می­‌گوید: اینکه اصلاً نمی­زند، یعنی به همین راحتی. یا در روزی روزگاری که حالا خیلی مشهور شد، فوت خالو شعبان یا همان قلی‌خان که مرحوم لایق نقشش را بازی می­‌کرد. همانجا نشسته و به همین راحتی. در تفنگ سرپر یک مرد ۱۵۰ ساله داریم، که خیلی در مقابل روس­‌ها ترس نشان می­‌دهد، خاکساری می‌­کند تا می‌­بخشندش. اما می­‌آید در سکوی خانه‌­اش، به همان راحتی تمام می­‌کند. در کار آخری -پشت کوه­‌های بلند- هم باز یک شاعری داریم، که خیلی حرص و جوش می‌­زند. منظومه‌­ای را فراهم کرده، تقدیم کند به آن پادشاه و چقدر اسباب دست این‌ها می­‌شود، برای تمسخر و بازی دادنش و سر به سر گذاشتنش و خودش متوجه نیست که اینها دارند بازی‌اش می­دهند؛ بالاخره این کتاب را یک جوری تقدیم می‌­کند و آنها هم اصلاً سردر نمی‌­آورند از شعر و نظم و از این حرف‌ها، یک مبلغی هم بهش می­‌دهند. اما وقتی که می­‌خواهد از آن اردوگاه خارج شود، روی الاغش به همان شکل، خیلی راحت همین­طور که نشسته روی الاغ، جان می­‌دهد. این نگاه من است.

شما خودتان از مرگ می­ترسید؟

ببینید به شکل غریزی که این را خداوند تعبیه کرده، در همه جاندارها و آن که برقرار هست، طبیعی است. اما عقلاً نه، عقلاً نه. من فکر می­کنم وقتی ۵۰ سال را گذراندی، درواقع سهمت را کامل گرفتی دیگر. طلبکار نیستی. مثل عقل هست، که سعدی می­‌گوید: خداوند در هر موردی بندگان گله­‌مندش باشند، در مورد عقل هیچ کس گله‌­مند نیست و تصور می‌­کنند بالاترین فهم را بهشان داده! حالا این قضیه هم به همین شکل است. نه من فکر می­‌کنم بعد از یک سن خاصی احتمالاً برای آدم­‌ها فرق کند. دیگر آدم باید بپذیرد، اگر نیست هم باید پذیرا باشد. این­جوری چارچنگولی به زندگی چسبیدن معنی ندارد!

یکبار در روستایی در اطراف سوسنگرد اتفاق جالبی افتاد. اتفاقاً روستائی هم بود که من زمانی که آباد بود از آنجا گزارشی تهیه کردم. روستای بسیار زیبائی بود. بعد وقتی رفتیم آنجا، پایگاه شده بود که دروازه ورود به منطقه‌­ای بود. من منتظر بودم که راننده بیاید برویم منطقه. آنجا یک حالت تدارکاتی هم داشت، آنهائی که برمی­گشتند برای استراحتی نماز، نمی­‌دانم این­جور کارها. تا اینکه من چند تا همشهری آذربایجانی پیدا کردم. دیدم ترکی دارند با هم صحبت می­کنند. اردبیلی بودند. من به ترکی با آنها صحبت کردم و خیلی زود رفیق شدیم. گفتم: چائی کجا پیدا می­‌شود؟ گفت: بیا بالا . یکی از این اتاقک‌­ها که سرپا مانده بود، یک مقدار از سقفش کوتاه بود، آنجا دیدیم یک بساطی برای چای دارند. چائی را دم کردند و در این پیاله‌­های چینی می‌نوشند. بعد یکی از این بچه‌­های تهران آمد، از این بچه‌­های جنوب شهری داش مشتی بهش می‌­گویند، خیلی بچه بامزه‌­ای هم بود، یک جوان رشید و خیلی بانمک. ۴، ۵ نفر شدیم دور هم. تازه چائی را ریخته بودند، که یک‌هو توپ باران شروع شد دور تا دور. من هم اولین روزم بود، آمده بودم در منطقه جنوب. این پیاله چینی که دست من بود، می‌لرزید. آخر هر طرف نگاه می­‌کردی، همین­جور گلوله می­‌آمد. پیرمرد اردبیلی گفت: چائیت را بخور، به ترکی گفت: چائیت را بخور، بمیریم با هم می­‌میریم، ترس ندارد که و واقعاً اصلاً نمی­‌دانم که این ورد جادو بود، چه بود، چنان من را تسکین داد، که دیگر در طول ماموریتی که خب طولانی هم بود، دیگر من آسایش داشتم. هر بار این می‌­آمد در نظرم که خب این همه آدم دارند می‌­میرند جلوی چشمت، تو هم مثل آنها؛ بمیریم، با هم می­‌میریم، چه اشکال دارد؟ من اصلاً می­گویم: بالاخره مگه نباید آدم بمیرد؟ اتفاقاً یکی از فامیل­‌هایمان یک بار یک حرفی زد، که من در دیالوگ­‌هایم هم زیاد استفاده می­کنم. بچه بودم، خیلی این حرفش در نظر من جلوه کرد. گفت: مگر آدم چند بار می‌­میرد؟ یک بار می­‌میرد دیگر. نمی­دانم چرا این حرف این­قدر جلوه کرد در نظر من، که بعدها در انشاهایم یک جوری استفاده می­‌کردم از آن.