حاشيه‏ نگاری از حال و هوای اکران های هشتمین جشنواره فیلم مردمی عمار؛

ماجرای دختری که در سینما فلسطین هق هق گریه می‌کرد! / با فیلم‌های جشنواره عمار می توان فتنه را ورق زد

شال جيغ و رنگ مشكي لاكش، بين آن همه دختر باحجاب، هم توي ذوق مي‏زند و هم كنجكاوي را بيشتر تحريك مي‏كند كه اين، اينجا چه مي‏كند؟ دوستش سعي دارد آرامش كند اما معلوم است كه موفق نبوده، حالا خسته شده و ديگ

به گزارش عمار فیلم به نقل از رجانیوز، نمایش مستند «زخم‏ تازه» که تمام شد، آمدیم بیرون. در سرسرای سینمافلسطین، دختری نشسته است که گریه می‏کند، همه چیزش با هم قاطی شده و روی صورتش خشک شده است. شال جیغ و رنگ مشکی لاکش، بین آن همه دختر باحجاب، هم توی ذوق می‏زند و هم کنجکاوی را بیشتر تحریک می‏کند که این، اینجا چه می‏کند؟ دوستش سعی دارد آرامش کند اما معلوم است که موفق نبوده، حالا خسته شده و دیگر حوصله ناز کشیدن ندارد. نتوانستم حریف فضولی‌‏ام شوم و جلو رفتم. خودش که هنوز درگیر هِق‏هِق است، دوستش اما بی‌‏حوصله توضیح می‏دهد که پسرهمسایه‏شان را در مستند «زخم‏تازه» دیده که اغتشاشگران داشتند کتکش می‏زدند و… دوباره شانه‌‏های دختر، شروع به تکان خوردن کرد، زخمش تازه شد انگار…

از دور نگاهشان می‏کنم هنوز و آرام قند را بین دو لب می‏گذارم. کاش از این آثار، بیشتر ساخته شود و کاش بیشتر نشان داده شوند و از همه کاش‏تر، به موقع بودن این ساخت و پرداخت و انتشار است.

دستهای قاب‏ شده

اینهایی که جلوی پرده «شب‏های شفاهی» می‏ایستند برای مصاحبه، رفتارهای جالبی با دست‏هایشان نشان می‏دهند. بعضی دستهایشان را در هم گره می‏زنند، بعضی دستها را به هم می‏مالند تا جایی که می‏ترسی پوستشان کنده شود! بعضی‏ها همان اول، انگشت‏ها را قلاب می‏کنند در همدیگر و تا آخر همانطور نگهش می‏دارند، البته دست درون جیب نداشتیم – یا من ندیدم – اما پیرمردی را جلوی پرده دعوت کردند. پیرمرد از خجالت سرش پایین بود و دائم تشکر می‏کرد، حتی از من هم تشکر کرد. کلاهش را برداشت و با دودست، چلاندش، بعد هم دستهایش را با کلاه بافتنی، پشت خودش مخفی کرد.

فیلمبردار خواست شروع کند که جوان مصاحبه‏ کننده بلند گفت صبرکن! جلو رفت و از پیرمرد کارگر خواهش کرد دست‌هایش را جلو بیاورد، طوری که در قاب تصویر دیده‏شود. پیرمرد با گونه‏های گُل‏انداخته گفت: پسرم این دستها که دیدن ندارد… جوان دستهای پیرمرد را گرفت، بالا آورد و بوسید، بعد آنها را قلاب کرد، جایی که در قاب تصویر دیده شوند…

از بچه‏ های عمار

ذوق مادر، بیشتر از پسر هفت – هشت ساله‏‏اش است. مجله‏ها را ورق می‏زند و می‏دهد دست پسرش تا ببیند. گاهی هم چیزی را در صفحه‏ای نشان می‏دهد و چیزی می‏گوید. در این ده دقیقه‏ای که توی نخ این مادر و پسر هستم، یک لحظه لبخند از روی لبشان محو نشده… جوانی با محاسن مرتب دارد برای پسر، بازی‏های عمار را توضیح می‏دهد. از فرصت استفاده می‏کنم و از مادر، سبب رضایت و خوشحالی‏اش را می‏پرسم. با همان لبخند سرحال جواب می‏دهد: «خوراک تمیز و سالم می‏خواستم برای پسر نوجوانم که اینجا پیداکردم. اگر از همین اول، خوراک خوب برای بچه‌‏ها داشته‏ باشیم، فردا سر از سطل آشغال و شبکه‏‌های بیگانه درنمی‏آورند». با سر حرفش را تأیید می‏کنم که خجالت‌‏زده ادامه می‏دهد:«ببخشید کمی کلیشه‏‌ای شد. اما واقعیت همین است». تشکر می‏کنم و دور می‏شوم. بلند می‏گوید:«به آقای جلیلی سلام برسانید». لابد فکر می‏کند از بچه‏‌های عمار هستم. چه حس خوبی دارد، از بچه عمار بودن…

از روی پله‏ ها

پله‏ های سینما فلسطین را که برای رفتن به سالن دو و سه بالا می‏روی، می‏توانی بایستی و پایین را نگاه کنی. همه سرسرای سینما زیر پایت دیده می‏شود و با اینکه خیلی بزرگ نیست، مثل باغچه کوچکی است که گُله به گُله بار داده و هر طرفش یک رنگی و عطری دارد. خیلی خوب از فضای کوچک اینجا استفاده کرده‏اند. درست مثل یک استودیوی فیلمبرداری که هر طرفش یک عده دارند یک پلان یا سکانسی را فیلمبرداری می‏کنند با دکور و هنرمندان خودشان.

فقط این از بالا دیدن و نگاه کردن برای یک لحظه یا فوق فوقش، چنددقیقه خوب است چون از این بالا نه صورتها معلوم هستند، نه سن و سال‏ها و نه عکس‏العمل‏ها و رفتارهای آدم‏ها. تازه، حرف‏ها هم شنیده نمی‏شوند اصلاً و تو اگر این بالا بمانی و بخواهی تا آخر، از همین بالا به جمعیت آن پایین نگاه کنی، چیزی دستگیرت نمی‏شود که هیچ، همیشه هم در ذهنت کوچکی سرسرا را به یاد می‏آوری و همهمه‏ای محو که از آدم‏های آن پایین، به گوش تو در این بالا می‏رسد.

برمی‏گردم پایین و در سالن یک، چند مستند کوتاه و یک داستانی خیلی کوتاه را، ایستاده می‏بینم. چون جای نشستن نیست، و فکر می‏کنم، از بالای پله‏ ها، این میتندها و این داستان را هم نمی‏توانستم ببینم و بشنوم…

بهزاد توفیق‏‌فر